هی گایز 👋🏻
دوباره شنبه شد و با یه پارت جدید از My Innocent Love اینجاییم ❤️
پس بی معطلی بریم که بخونیمش 👇🏻
لویی زین رو به سمت خودش برگردوند :
_ چی شد یهو ؟ چرا اومدی اینجا ؟ از کجا می دونستی اون نیست ؟
زین سکوت کرد و موهاش رو با دست بهم ریخت . لویی یقه اش رو کشید :
_ جوابمو بدهههه زین وگرنه همین الان یه گلوله تو مغزت ...
_ اون به من ... هشدار داده بود !
_ چی ؟ یعنی چی ؟؟؟
زین خودش رو آزاد کرد و به رو به روش نگاه کرد و چند تا از بادیگاردها رو دورشون دید :
_ برگردین سر کاراتون ! همین حالا !!!
همه در یه ثانیه رفتن و لویی و زین تنها موندن :
_ بهم گفته بود ... یه وُیس نشونم داد ... ویکتور ... می گفت میخواد اول تو رو ... بعد دارسی و بعد هم من رو بکشه ...
لویی هاج و واج نگاهش میکرد :
_ به هری گفته بود اگه با من نباشی تو رو هم میکشم ...
_ زین ؟
_ هوم ؟
_ تو از کی ... از کی میدونی و به من نگفتی ؟
_ قسم میخورم تازه فهمیدم ... شب قبل از اینکه برین دیزنی لند، هری بهم گفت باید باهام راجع به اون حرف بزنه و خب ... اون شب نشد حرف بزنیم ... صبحش بهم گفت ... همون موقع که تو اتاقش بودم ...
_ زین ؟؟؟؟ باورم نمیشه ! تو ... تو باید همون لحظه من رو تو جریان میذاشتی !
_ من دیروز رو داشتم تحقیق میکردم ... هری گفت اونی که اون شب اول بهشون حمله کرده ممکنه ویکتور بوده باشه ... فهمیدم که ویکتور تو اون تایم اصلا مسافرت نبوده ... همینجا بوده ... از جی پی اس ماشینش فهمیدم ...
لویی روی زمین نشست :
_ زین ... من الان باید چیکار کنم ؟ اون ... خدایا ! دارسی ؟؟؟؟
لویی و زین هر دو به سمت اتاق دارسی دویدن و در رو با شدت باز کردن . دارسی روی تخت خوابیده بود و منظم و آروم نفس می کشید . لویی در رو بست و به راهرو برگشت و روی زمین افتاد :
_ لو ... خدایا ! بلند شو ...
_ زین ... من نمیتونم اون رو از دست بدم ...
لویی با گریه گفت .
زین روی زمین کنارش نشست :
_ از دستش نمیدی ... قول میدم !
_ همین الان بگرد دنبالش ... باید چیکار کنیم ؟ ماشینش رو بگرد پیدا کن ...
_ با ماشین ما نرفته ...
لویی دوباره از جا بلند شد :
_ اول باید دارسی رو به یه جای امن ببریم ... جایی که عقل هیچکس نرسه ...
_ آخه کجا ؟
لویی فکری به ذهنش رسید :
_ دارسی رو آماده کن و بیارش توی ماشین تا بریم ...
YOU ARE READING
My Innocent Love
Fanfictionهری استایلز ، یه گارسون ساده توی یه کافه ی معمولیه و اتفاقی با یکی از بزرگترین مافیاها درگیر میشه و خودش رو توی دردسر میندازه ! ویلیام تاملینسون ، مافیایی که تاریکی های زیادی توی زندگیش داره ...
