احساساتِ زیرزمینی

151 38 0
                                    

Act I

"9:15 صبح، زیر زمین عمارت رز سفید، حومه پکن"

دو نفر روبه‌روی هم ایستاده بودن و هیچکدوم کوچکترین نشونه‌ای از عقب کشیدن توی صورتشون نبود.

-اسمت چی بود؟
+لی هیه.
-میبینی..مشکلمون از اینجا شروع میشه. من فکر میکنم تو دروغ میگی.
+چرا باید دروغ بگم؟
-داستانت سوراخ داره.

جان خندید و سرگرم نگاهش کرد. حالا که میدونست قراره بره تهِ چاه، چرا از مسیر لذت نبره؟
+و اون چیه؟
-انتقام شخصیت از خنجر سرخ.
+خب؟
ییبو افسر پلیس رو هل داد روی صندلی و لبه‌ی کارد رو روی شکمش گذاشت.
-خنجر سرخ هیچ باقیمونده ای نمیذاره.

این حقیقتی بود که همه‌ی باندهای دیگه ازش خبر داشتن. خنجر سرخ نه بچه، نه زن، نه پیر و نه حتی حیوون خونگی‌هایِ شاهدها یا قربانیاش رو زنده نمیذاشت. وقتی لی هیه بهش گفته بود تسفیه حساب شخصی داره، میدونست نمیتونه راست باشه ولی میخواست علت پشتش رو بفهمه. علتِ پشتِ همه‌ی کارها و رفتارای مرد نشسته روی صندلی.

نگاه شیائوجان تمام مدت به چشم‌هاش بود.
+شاید حق باتو باشه.
-شاید!
با تمسخر حرفش رو تکرار کرد، شایدی وجود نداشت. ییبو قانون خنجر سرخ رو میدونست و ازش مطمئن بود. با این‌حال لی هیه به حرفش ادامه داد.

+ولی من میخوام خودم مطمئن بشم.
-چرا اینکه تو چی میخوای باید اهمیت داشته باشه؟

همزمان با این جمله بود که جان سوزش وحشتناکی توی شکمش حس کرد و بعد دید که اون کارد، پارچه لباس و پوست شکمش رو باهم به درک فرستاده.
با اینکه دردش زیاد بود نفساشو آروم کرد و به مردی که برمیگشت سراغ میز نگاه کرد.
+لازم نیست برای تو مهم باشه.

رز سفید برگشت سمتش با بی‌حوصلگی و این سری دستش یه پنجه بوکس بود. جان یه خونریزی با شدت کم داشت و این علاوه بر درد، کم کم ضعیفترش هم می‌کرد.
-از خانوادت بگو.

به سوالای یهو و رندوم وانگ تقریباً عادت کرده بود.
+تنها بچه ی یه خانواده ۳ نفرم.. بابام مرده، مامانمم خارجه.
-همین؟
+پس؟

ییبو موهای افسرو گرفت و سرش رو آورد بالا.
-نمیدونم.. زنی، بچه‌ای؟
+اگ..

البته جان نتونست جمله‌اش رو تموم کنه چون اون عوضی زده بود تو صورتش.. ناخواسته یه ناله‌ی آروم از سر درد کرد، به هرحال شدت ضربه‌اش درحد داد زدن نبود. بعد دوباره جمله‌اش رو گفت.
+اگه داشتم میگفتم.

وانگ ییبو برای چند لحظه ساکت بهش خیره شد و بعد ضربه‌ی بعدیش روی صورت جان نشست.
+آ.. آخ
-درجه‌ات چیه؟
+س.. ستوان.

این‌بار صدای خنده‌ی رز سفید رو شنید. چشماش و بقیه اجزای صورتش به طرز وحشتناکی درد می‌کردن و حتی حال این رو نداشت که بازشون کنه. با این ‌حال، حس کرد اون مرد باید بیشتر روی تکنیک "خنده شیطانیش" کار کنه. صدایی که به گوش جان می‌رسید بیشتر شبیه خوشحالی یه بچه بعد گرفتن آبنبات موردعلاقه‌اش بود تا یه خنده‌ی شوم از رییس مافیا.

暗火 (Dark Fire) Where stories live. Discover now