تابلویی بود که شیائو جان از بچگی حس خاصی به نگاه کردن بهش داشت. اسمش دنیای کریستینا بود و بالای شومینهی خونهی پدرش، شیائو یوبین، یک نسخه کپی شده ازش قرار داشت. جان احترام خاصی برای دختر توی نقاشی قائل بود. اون نزدیک به خونهاش بود اما انگار هیچوقت به اون نمیرسید... فقط با گنگی بهش خیره بود.
Act I
"20:20 شب، پایگاه شماره چهار ارتش خلق چین، پکن"صدای تک تیراندازها توی گوشش زنگ میزد.
متأسفیم قربان، به موقع نرسیدیم. خانم شیائو
کشته شدن.
شیائو جان چندثانیه به چهرهی درهم لوهان خیره موند و بعد بیرون رفت. رز سفید به دیوار ساختمون تکیه داده بود و با وجود بارون سیگارش رو دود میکرد. چشمهای جان باز بودن، ولی شبیه مستها و خوابگردها راه میرفت.چشمهاش چیزی بجز نور قرمز و نارنجیای که از سیگار بلند میشد و قدمهاش مسیری بهجز اونی که به رز سفید ختم میشد رو نمیشناختن. وانگ ییبو به محض دیدن افسر، متوجه حالش شد. اما از جاش تکون نخورد. مردی که به سمتش میاومد، زندگیش از بین رفته بود و کوچیکترین سستی جدیدی، باعث میشد فرو بریزه.
شیائو جانی که سمتش میاومد، پسربچهی نیمه سوختهی بیجونی بود که از آتشسوزی پرورشگاه نجات داده بودن. ییبو نذاشت خیره شدنشون به همدیگه بیشتر از چندثانیه طول بکشه. وقتی جان پیشش اومد سیگارش رو خاموش نکرد. وانمود نکرد همهچیز خوبه اما حتی یک بار هم براش تأسف نخورد. بهش تسلیت نگفت. میدونست؟! حتماً میدونست. اون باهوشتر از این حرفها بود.
جان از خودش متنفر بود. سرتاپاش رو احساس گناه برداشته بود. عذاب وجدان... غم؟! حق داشت غمگین باشه وقتی خودش با دست خودش حکم قتل پدر و مادرش رو امضاء کرده بود؟ نمیدونست. از دست گرمی که دور کمرش بود و به خودش چسبونده بودتش هم نمیتونست بپرسه. سرش رو توی گردن ییبو، دقیقاً بین حد فاصل شونه و یقهی آهار زدهاش قایم کرد.
بارون داشت هردوشون رو خیس میکرد. یک قطرهاش روی سیگار رز سفید ریخت و خاموشش کرد. بدون صدای سوختن سیگار، حالا صدای هق هق آروم افسر بیشتر شنیده میشد. ییبو به آسمون نگاه کرد. تیره نبود، بین نیلی و بنفش... یک قطرهی بارون روی صورتش افتاد و باعث شد پلکهای نازکش رو روی هم بیاره.
+ میکشمش.
این اولین چیزی بود که بعد از مرگ پدر و مادرش گفته بود. اون زن رو، لیلی چن رو، میکشت. فقط یک کلمه، فقط شش حرف، اما افسر جوری اون رو گفت، انگار اون تنها حقیقتیه که توی زندگیش وجود داره. جوری اون رو گفت، که هر حرفی که تا الان زده بود دروغ بنظر میاومد و این اولین راست بود.ییبو اون زمزمه رو شنید. انگار یه عهد بود بین جان، خودش و بارون.
- همراهت میام.
و این عهد رز سفید بود. به خودش، به اون مرد، به بارون و به خاک خیس خورده قسم خورد که دست ازش نکشه، تا وقتی کنارش بمیره.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
暗火 (Dark Fire)
Фанфикژانر: پلیسی، جنایی، مافیایی، معمایی و انگست کاپل اصلی: ییجان (yizhan)/bjyx ساید کاپل(ها): ؟؟ وضعیت: کامل شده نویسندهها: Ajivid و Vitia (هپی اند.) خلاصه: سرگرد شیائوجان به عنوان یکی از بهترین مأمور مخفیهای دولت به مأموریتی برای نابود کردن یکی از...