𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 10 _ قاتل

277 42 5
                                    

_ پس اونم باهاشون همدسته؟
× نه... اونا از هم متنفرن
نگاهی به مارک انداخت که با گنگی شونه هاشو تکون داد.... دوباره به سرگرد نگاه کرد : پس چرا داره باهاشون همکاری میکنه؟
× فک میکنی چرا من دارم تو سازمان کار میکنم؟
_ بخاطر عدالت؟
سرگرد پوزخندی بخاطر سادگی لیسا زد و جواب داد : بخاطر پول
لیسا با تعجب بهش نگاه کرد و بعد چند ثانیه لبخند رو لبش نشست و با خنده گفت : متوجه شدم
بعد از چند لحظه مارک پرسید : پس ما باید در مورد آقای شو هم اطلاعات جمع کنیم؟
× درسته
این دفعه لیسا دوباره پرسید : بعد کی میتونیم برگردیم؟
× پونزده اکتبر؛ درست دو ماه و نیم دیگه

............................................................................

با صدای بلندی، لرزی خورد و برگشت.... به همون مرد گنده ای که صندلی رو زمین کوبید نگاه کرد.... به صندلی چوبی اشاره کرد و با اخم گفت : بشین!
بی حرف و با پاهای لرزون به سمت صندلی رفت و روش نشست.... مرد، پشت سرش دست به سینه ایستاد و به جانگ کوک خیره شد.... با گنگی و ترس به جانگ کوک که بهش خیره بود، نگاه کرد.... صورت خونسرد و در عین حال جدیش بیشتر میترسوندش....
+ چی بهت گفت؟
سعی کرد ترسش رو پنهان کنه؛ نفس عمیقی کشید و مثل خودش با خونسردی جواب داد : منظورت...چیه؟
+ خودت میدونی منظورم چیه!
_ نمیدونم
+ یا شاید خودتو زدی به اون راه
_ شایدم نمیخوام یه مشت حرف بیخود‌ و قبول کنم... اونجا تمام مدت دست و پاهام بسته بود و کسی نیومد چیزی بهم بگه
جانگ کوک پوزخندی زد و همونطور که تو صورت لیسا خیره بود، قدمی به سمتش برداشت : یا شاید بهتر باشه که قبولش کنی
_ چرا باید اینکارو کنم؟
چند لحظه ای تو چشمهای پر سوالش خیره موند.... مکثی کرد و دستاشو داخل جیبش فرو برد : چون من میگم
و بعد این حرف نگاهی به مردی که پشتش بود انداخت.... اشاره ای بهش کرد که لیسا نفهمید منظورش چیه اما با شکستن یکی از پایه های صندلی و پرت شدنش روی زمین، متوجه شد....
آهی از روی درد کشید و با حرص به اون مرد که با پاش یکی از پایه ها رو شکسته بود نگاه کرد....
+ فکر کردم شو شکنجت داده و تا الان باید به این دردای جزئی عادت کرده باشی
چشم غره ای به اون مرد که با تمسخر نگاهش میکرد رفت و دوباره به جانگ‌ کوک نگاه کرد : انقد شعور داشت که همچین کاری نکنه
+ پس قبول میکنی که چیزی برای گفتن داری
_ من کی همچین حرفی زدم؟
+ نیازی به گفتن نیست همین الانشم من از همه چیز خبر دارم
اخمش باز شد و نگاهش متعجب شد....
_ تو چی...میدونی؟
نزدیک تر شد و بالا سر دختر ایستاد.... همونطور که دستاش تو جیبش بود، به سمتش خم شد.... با لحنی که دوباره جدی شده بود و اخمی که دوباره به صورتش برگشته بود، گفت : چیزایی که باهاش میتونم جونتو بگیرم
دوباره صاف شد و بی توجه به قیافه ی درمونده ی دختر، گفت : آماده ی بهایی که قراره بخاطرش بدی باش
و بعد این حرف بعد از اشاره به همون مرد گنده، به سمت در رفت و بعد از باز کردنش به همراه هم از اتاق بیرون رفتن...
نه نه.... نباید باور میکرد.... امکان نداشت از چیزی خبر داشته باشه!.... احتمالا برای ترسوندنش اینطور میگفت....

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now