𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 18 _ من مال توعم

378 48 8
                                    

هومین در حالی که دستای تهیونگ رو از پشت گرفته بود، به سختی سرنگ رو از جیب کتش در آورد و با دهنش درش رو باز کرد و تفش کرد روی زمین.... تکونی به سرنگ داد و بی توجه به تقلاهای تهیونگ، بی وقفه اون رو تو بازوش فرو کرد....
با کم شدن تکونهای پسر و در آخر بی حرکت شدنش، اون رو به طرف خودش برمیگردونه.... دست تهیونگی که حالا بی حال شده بود رو دور گردنش میندازه و با گرفتن کمرش، به طرف در میبرتش....
صدای ناله ی آروم تهیونگ رو میشنوه که به سختی از بین لبهاش تهدیدش میکنه که بعدا حسابش رو میرسه....
آهی میکشه و حرفی نمیزنه.... هیچکس ندونه، حداقل هومین میدونه که این مرد برای داشتن آرامش چقدر تقلا کرد و هیچوقت بهش نرسید....

________________________________________

همونطور که پشت جانگ کوک قدم برمیداره، وارد بار میشن.... با جایی که اولین بار رفته بودن، فرق داشت.... اینجا بزرگتر و شلوغ تر بود....
میتونست نگاه های خیره ی بقیه رو روی خودش حس کنه.... نفس عمیقی میکشه و با اعتماد به نفس راه میره....
با ایستادن جانگ کوک، متعجب می ایسته....
جانگ کوک با حلقه کردن دستش دور کمر لیسا، اونو به خودش میچسبونه و زیر گوشش زمزمه میکنه : از کنارم جم نمیخوری
و شروع به راه رفتن میکنه.... لیسا هم مثل خودش آهسته زمزمه میکنه : باشه
با رسیدن به میزی که شو روش نشسته بود، اخمی بین ابروهاش میشینه....
آقای شو با دیدنشون، لبخندی میزنه و بلند میگه : دیگه کم کم داشت حوصلم سر میرفت... چرا انقدر دیر کردی؟
جانگ کوک بدون اینکه جوابش رو بده، روی مبل روبروش میشینه و با کشیدن دست لیسا، اونو چفت خودش میشونه....
شو، با بالا انداختن ابروهاش نگاهی به سر تاپای دختر میکنه و با شیفتگی میگه : اول نشناختمت... بیا از نزدیک ببینمت... مهمونای جانگ کوک همیشه برای من عزیزن
جانگ کوک چنگی به کمر لیسا میزنه و با جدیت خطاب به شو میگه : من برای شنیدن اراجیفتون نیومدم اینجا... بهتر نیست بری سر بحث اصلی؟
شو پوزخندی میزنه و با گذاشتن شات کوچیک تو دستش رو میز، با لحنی مملو از تمسخر میگه : چرا انقد عصبی شدی پسر؟ نگو که بهش اهمیت میدی
جانگ کوک چند ثانیه ای بی حرف به مرد نفرت انگیز روبروش خیره میشه.... اهمیت میداد؟ نه معلومه که نه! چرا باید به یه مهره ی شطرنج اهمیت بده!؟
به لیسا که بهش خیره شده، نگاه میکنه!؟
چی تو چشمهای این دختر هست که تنها با نگاه کردن بهش، میتونه صدای ضربان قلبش رو بشنوه!؟
با حرص کمرش رو ول میکنه و هلش میده.... پوزخندی روی لبش میشونه و با بالا انداختن یکی از ابروهاش، با خونسردی خطاب به شو میگه : چرا باید به یه هرزه اهمیت بدم!؟ میتونی داشته باشیش
نه نه! این چیزی نبود که لیسا میخواست.... نباید نقشش انقدر راحت خراب میشد.... اون نمیتونست کنار مردی که از همه چیز خبر داره و هر لحظه تهدیدش میکنه، بمونه....
با التماس به کوک نگاه میکنه.... انقدر وجودش نا چیز و بی اهمیت بود که راحت این دست اون دست میشد؟ پس اون جانگ کوکی که امروز با حرارت و نگاه مهربونش میبوسیدش، کجا رفت؟
نگاه از جانگ کوک که خونسرد بهش خیره شده بود، گرفت و در حالی که سعی میکرد ترسش رو منهان کنه، با اشاره ی آقای شو، با آرامشی ظاهری به سمتش میره و کنارش میشینه....
شو با دست انداختن دور شونه ی لیسا، کامل بدنش رو بهش میچسبونه و کنار گوشش خم میشه و خیلی آروم میپرسه : چیزی دستگیرت شد؟
با خونسردی تو اون فاصله ی کم به مرد نگاه میکنه و میگه : منو دست کم گرفتی؟
شو لبخندی بخاطر حاضر جوابی لیسا روی لبش میشینه و میپرسه : خوبه پس الان میریم طبقه بالا و بعد از اینکه همه چیز رو بهم توضیح دادی، میای پایین و به جانگ کوک میگی بخاطر حال خوبی که بهم دادی، قراره پول خوبی بهش بدم و از اینجا میبریش
جانگ کوک بخاطر عصبانیتی که نمیدونه دلیلش چیه، نگاه از اون دو تا که تو فاصله ی خیلی کمی آهسته حرف میزنن، میگیره و با برداشتن شاتی از روی میز، همشو سر میکشه.... اصلا لیسا چه حرفی داره که با اون عوضی بزنه.... چطور انقدر راحت و خونسرد کنارش نشسته بود!؟ مگه همون نبود که داشت با التماس نگاش میکرد؟ اگه فقط یکبار میگفت که نمیخواد، حاضر بود قسم بخوره که نزاره حتی دیگه شو نگاهش به دختر بیفته اما.... این رفتار ضد و نقیض لیسا براش عجیب بود.... یعنی روابط صمیمانه با مرد ها انقدر براش راحت بود!؟ یاد اولین شبی که باهاش رابطه داشت، میفته.... خودش بود که برای بوسیدنش پیشقدم شد.... پس اولین بارش نبوده؟
با حرص شات دیگه ای برمیداره بی وقفه سر میکشه....
لیسا با زدن پوزخندی خطاب به مرد با همون صدای آهسته میگه : چرا باید اینکارو بکنم؟
× شاید چون از هویتت خبر دارم؟ شنیدم لو رفتن یک مامور مخفی از سازمان، چهار سال حبس داره... البته امیدوارم کارت به حبس ختم بشه چون فکر نمیکنم جانگ کوک با فهمیدن حقیقت بزاره زنده از این کشور خارج بشی
لیسا بدون اینکه تغییری تو چهرش ایجاد بشه، با نیشخند میگه : خب که چی؟ نمیخوای که تنها فرصتت رو از دست بدی؟ مگه نمیخواستی انتقام بگیری؟ این همه سال تلاش نکردی که در آخر مثل احمقا فرصتتو از دست بدی؟! مگه اینکه بخوای خون همسرت پایمال بشه
لبخند از روی لبای مرد پاک میشه.... فشاری به بازوی دختر وارد میکنه و از بین دندونای چفت شدش میگه : توی هرزه! نباید زندت میذاشتم
_ اوه جدی؟ پس یا همین الان منو بکش و مثل یه بزدل عقب بکش یا....
لیوانی که تو دست مرد هست رو میگیره و خودش سر میکشه.... با لبخند به مرد نگاه میکنه و ادامه میده : همه چیزو بسپار به من و طبق نقشه ی من پیش برو... بهت فرصت میدم فکر کنی
و از کنار شو که دستشو مشت کرده، بلند میشه.... با دیدن جای خالی جانگ کوک، متعجب به اطراف نگاه میکنه.... کی رفت که متوجهش نشد!؟
سرش رو میچرخونه.... با دیدن جانگ کوک کنار بارمن که لیوان ویسکی ای سفارش داده، به طرفش میره....
از پشت بهش نزدیک میشه و دست روی شونه ی پسر که تو فکره، میزاره....
با قرار گرفتن دستی روی شونش، سریع برمیگرده.... با دیدن لیسا، اخمی میکنه و کنایه وار میگه : چقد زود تموم شد؛ فکر کردم کارتون به اتاق خواب ختم بشه
لبخندی روی لب لیسا میشینه.... واکنششی که منتظرش بود....
دستاشو دور گردن جانگ کوک حلقه میکنه و با ناز زمزمه میکنه : حسودیت شد؟
جانگ کوک که محوش شده، با لحن آرومی جواب میده : در مورد چی داشتین حرف میزدین؟
_ ازم خواست امشب باهاش باشم و من رد کردم
+ تمام این مدت داشتین درباره ی همین حرف میزدین؟
لبخند کجی گوشه ی لب لیسا میشینه.... بیشتر به جانگ کوک نزدیک میشه و با گذاشتن گونش روی گونه ی داغ پسر، کنار گوشش با لحنی اغوا کننده زمزمه میکنه : خیلی اصرار کرد اما بهش گفتم تنها کسی که میتونه بدنم رو لمس کنه، جانگ کوکه
لبشو به گوش جانگ کوک میچسبونه و آهسته تر میگه : اشتباه کردم؟
و در آخر با بوسه ای که به گوشش میزنه، باعث لرزش بدن پسر میشه.... لیسا سرش رو عقب میبره و در حالی که به چهره ی مسخ شده ی جانگ کوک خیره شده، یک دستش رو از دور گردن پسر برمیداره و به آرومی با ملایمت از روی شونه تا پایین تنش، درست بالای کمربندش میکشه....
_ جواب بده کوک! اشتباه کردم؟
جانگ کوک بدون اینکه جوابش رو بده، دستش رو میگیره و به سمت در خروجی میکشه.... اون الان بهش گفته بود کوک؟ چطور میتونست در حالی که با اون چشمهای اغوا گرانش بهش خیره شده، اینطوری صداش کنه!.... باید تنبیهش میکرد نه؟ شاید باید جلسه با آقای شو رو به یک روز دیگه موکول میکرد.... صدای متعجب دختر رو میشنوه : هی کوک! کجا میری؟
از بار خارج میشه و به طرف ماشین میره.... لیسا رو تقریبا پرت میکنه داخل و به رانندش میگه حرکت کنه....
سوار ماشین میشه و با بستن در، به سمت دختر برمیگرده....
در بین صندلی راننده و صندلی های عقب رو میبنده و به طرف لیسا میره....
+ همین الان چی صدام زدی؟
لیسا با لبخند روی صندلی میشینه و پا روی پاش میندازه و در حالی که لب پایینش رو گاز میزنه، میگه : کوک
با عشوه میگه و نگاه جانگ کوک رو میبینه که خیره به لبهاشه.... حدس میزد که این پسر سست عنصر باشه اما نه در این حد....
جانگ کوک دست لیسا رو میگیره و با بلند کردنش، خودش روی صندلی میشینه و دختر رو روی پاش میشونه....
دست راستشو روی رون سفید دختر میذاره و فشارش میده : اشتباه نکردی؛ هیچکس به جز من حق نداره بهت دست بزنه
و با فرو بردن دستش لای موهای دختر، سرش رو به سمت خودش میکشه و لبهاش رو اسیر لبای تشنه ی خودش میکنه....
فشار دستشو روی رون دختر بیشتر میکنه و دستشو به سمت بالا حرکت میده و زیر لباس دختر میبره....
بین بوسه ی داغشون زمزمه میکنه : تو مال منی
و مک محکمی به لب پایینش میزنه....
لیسا در حالی که با یک دستش دکمه های پیرهن جانگ کوک رو باز میکنه، تو چشمهای خمار جانگ کوک خیره میشه و لحنی که جانگ کوک رو دیوونه میکنه، میگه : پس به همه ثابت کن من مال توعم... طوری مارکاتو روی بدنم بزار که همه ببینن من متعلق به توعم

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now