𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 35_ !شکاف کالبد دروغین

531 38 28
                                    

ضربه ی محکم مرد قوی هیکل به صورتش، باعث برخورد سرش به دیوار و پرت شدنش روی زمین میشه.... شوری خون رو توی دهنش حس میکنه و این نشون از پارگی لبش میده اما.... از ضربه های زیاد، صورتش داغ و بی حس شده و دیگه درد رو احساس نمیکنه.... به سختی میشینه....
کشیده شدن موهاش و پشت بندش صدای مته مانند و پر تمسخر سوون کنار گوشش باعث میشه به خودش بلرزه : هنوز نباید کم بیاری خانوم پلیسه...این تازه اولشه
و با رها کردن موهاش، سرش رو دوباره به دیوار پشت سرش میزنه....
لیسا با لرزشی در تنش برمیگرده سمت مرد.... چشمهای عصبانیش که با صورت خونیش، بهش نگاه میکنن ترسناک ترش کرده و باعث به وجود اومدن اخمی بین ابروهای سوون میشه....
_ تاوانش پس میدی
لیسا با صدایی که از ته چاه در میاد، میگه و تف خونیش رو تو صورت مرد رها میکنه....
سوون با حرص صورتش و پاک میکنه و می ایسته : هرزه ی احمق!
و چک محکمی به سمت راست صورت لیسا میزنه....
+ داری چه غلطی میکنی؟
صدای بلند جونگ کوک باعث میشه هومین صاف بایسته : اومدید رئیس!
و با اشاره به لیسا ادامه میده : تمام مدت این هرزه شما رو بازی داده من...
+ گمشو بیرون!
جونگ کوک فریاد میزنه و سوون لحظه ای با تعجب و اخم به مرد نگاه میکنه : اما...
+ همتون گمشین!
فریاد دوباره ی مرد، باعث میشه سوون حرف دیگه ای نزنه و با اشاره به دو محافظ همراهش، به بیرون از انباری بره....
لیسا تمام مدت، سرش رو پایین انداخته بود و به قطره های خونی که از زخمهاش کف زمین میریخت، خیره شده بود....
صدای قدم های جونگ کوک و نزدیک شدنش رو به خودش میشنوه اما در همون حالت میمونه....
به پاهاش جونگ کوک که درست جلوش متوقف میشن، خیره میشه....
زمزمه ی آهسته ی مرد به گوشش میخوره : چطور...تونستی؟
سوالش رو نشنیده میگیره و سعی میکنه بلند بشه اما بخاطر درد پیچیده توی پاهاش، یک سانتم تکون نمیخوره....
متوجه جونگ کوک میشه که جلوش زانو میزنه اما هنوز قصد نگاه کردنش رو نداره....
جونگ کوک با تردید دستش رو جلو میبره و با گرفتن چونه ی لیسا، سرش رو بلند میکنه....
صورت خونی، کبود و پر از زخم دختر باعث تیر کشیدن قلبش میشه.... دست چپش رو مشت میکنه و با بغضی که سعی در پنهان کردن داره، زمزمه میکنه : لعنت بهت چوی سوون
دیدن لیسا در اون حالت براش حکم بدترین شکنجه رو داره....
لیسا دست لرزون جونگ کوک رو کنار میزنه و با خیره شدن به صورت قرمز شده و چشمهای پرش، میگه : چرا فقط منو نمیکشی؟!...شکنجه دادن برات لذت بخش تره؟
+ خودت چی؟
لیسا ساکت میشه و جونگ کوک ادامه میده : چرا باید اینطوری شکنجم میدادی؟
کمی بهش نزدیک میشه و موهای پخش شده روی صورت زیبای دختر که حالا پر از جراحته رو کنار میزنه : بگو که...دروغه...بگو که کار تو نبوده و همش سو تفاهمه
نقش بستن پوزخند روی لب های لیسا و جملش باعث میشه با ناباوری نگاهش کنه....
_ چرا؟ نکنه واقعا باور کرده بودی عاشقت شدم؟ فکر کردی اونقدر احمقم که منم بازیچه ی دست خودت و برادرت کنی و بعد یه مدت که ازم خسته شدی، از بین ببریم؟
خنده ای میکنه و در مقابل چهره ی بهت زده و چشم های پر شده اش، میگه : نه جونگ کوک! این منم...و هیچکسو بخاطرش مقصر ندون چون در برابر کار های شیطانی تو و برادرت با آدمها، این هیچی نبود
قلبش هنوز نمیتونست حقیقت رو قبول کنه.... مردمک های لرزون مرد توی صورت دختر میگردن.... کلمات، قادر به وصف حال بد اون لحظش نیستن....
بعد از مدتی سکوت، دهن باز میکنه و با صدایی لرزان و دستی مشه شده، میگه : تو...تمام این مدت...از من متنفر بودی؟
_ اره در حد مرگ
لیسا بی وقفه جواب میده و جونگ کوک به راحتی صدای شکسته شدن قلبش رو حس میکنه.... این دختر همونی بود که داشت عاشقش میشد؟.... نه قطعا اون نبود.... اون اینطوری نگاهش نمیکرد.... انقدر با نفرت.... یا شایدم.... اون تصویری که تو ذهنش بود، کاملا اشتباه بود و این لیسای حقیقی بود؟!... چرا انقدر قبول حقیقت سخت بود؟!...
به سختی روی پاهاش می ایسته و از بالا بهش خیره میشه.... باید رهاش میکرد؟!... تهیونگ چه بلایی میخواست سرش بیاره؟!...
نگاهش جای جای بدن لرزون و آسیب دیده ی دختر رو از نظر میگردونه.... حتما سردش بود....
کتش رو در میاره و با انداختنش رو شونه های لیسا، بی  توجه به نگاه متعجب دختر از اونجا خارج میشه.... نمیخواست اون دختر شاهد اشکهایی باشه که دیگه نمیتونست کنترلشون کنه....
× چیکارش کنیم رئیس؟
بدون اینکه به سوون نگاه کنه، جواب سوالش رو میده : تا من نگفتم، هیچکس حق نداره بهش دست بزنه...حتی تو!
و از اونجا دور میشه.... تا فقط بتونه لحظه ای برای خودش تنها باشه....

.

_________________________________________

.

با دیدن ویلایی که تا یک هفته پیش اونجا میموند، آهسته میپرسه : من...قرار اینجا...بمونم؟
هومین جواب میده : بله...هر چی خواستی، فقط کافیه باهام تماس بگیری...داخل یه گوشی برات گذاشتم
جنی با صدایی لرزون میپرسه : پس...تهیونگ...چی؟  قرار نیست بیاد؟
× بعد از اینکه همه چیز راست و ریست شد، برمیگرده نگران نباش...چیزی نمیشه...فعلا بهتره مراقب خودت باشی
و با نفس عمیقی ادامه میده : دکتری که چند روز پیش معاینت کرده بودو یادته؟ موقعی که تو مهمونی حالت بد شد!
جنی سری تکون میده و میگه : یادمه
× گفت که...دلیل سرگیجه و حال بدت...بارداریت بوده
جنی بهت زده و بی حرف به جمله مرد فکر میکنه..‌‌.. درست شنیده بود؟ باردار؟.... یعنی.... داشت مادر میشد؟!... شاید این بدترین خبری بود که میتونست در اون لحظه بشنوه....

_________________________________________

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now