𝘊𝘩𝘢𝘱𝘵𝘦𝘳 30_ میخوام بمونم

436 43 31
                                    

صدای گریه ی بلند و جیغ مانند دختر بچه بین همهمه ی شلوغی جمعیت گم شده بود.... برخی با حیرت بعضی با ترحم و تعدادی هم با ترس به صحنه ی مقابلشون نگاه میکردن.... جسم تکه تکه شده ی مرد و زن میانسالی که داخل سطل زباله پیدا شده بود، باعث وحشت مردم شده بود و همه وجود دختر کوچک را که شاهد جسم از بین رفته ی پدر و مادرش است، فراموش کرده بودند....
مامور ها با دور کردن مردم سعی در پیدا کردن مدرکی در محل پیدا شدن جنازه ها داشتن اما هنوز به نتیجه ای نرسیده بودن....
صدای بوق ممتد ماشین اورژانس که برای بردن جنازه ها اومده بود، باعث عقب رفتن مردم شد....
دختر هشت ساله که با صدای اورژانس تازه به خودش آمده بود، با گریه کوله ی مدرسه اش را پرت زمین کرد و دوید.... با رد شدن از بین مردم، خواست به طرف مادر و پدرش برود که ماموری جلویش را گرفت....
_ نههه! نمیذارم ببرینشون! مامان بابای من چیزیشون نشده. نههههه!
مردم با ترحم به زجه های دختر بچه ی هشت ساله خیره شده بودند.... مامور ها سریع جنازه ها را با برانکارد جابجا کردند و ماموری که جسم نحیف دختر را نگه داشته بود تا به طرف جنازه ی پدر و مادرش نرود، با ناراحتی مقابل دختر زانو زد و او را در آغوش کشید.... بی قراری و زجه های بچه قلبش را به درد اورده بود....
_ توروخدا نبرینشون! اونا زندن. مامان بابای من زندن. ولم کن! میخوام برم پیششون! میخوام برم پیش مامان بابام
صدای دختر بخاطر جیغ ها و فریاد هاش، گرفته بود و مرد با خودش گفت اگر میتوانست، حاضر بود زندگی خودش را در ازای بازگشت پدر و مادر این دختر بدهد.... زجه های دختر ریز جثه، دل سنگ را هم آب میکرد....
مگر یک بچه ی هشت ساله چقدر توان داشت که جسم تکه تکه شده ی پدر و مادرش را ببیند و طاقت بیاورد!؟...
گونگ یو، که مامور بخش جرائم غیر عمد بود، همانجا به خودش قول داد تا این بچه را تنها نگذارد.... خودش را مقصر میدانست.... اگر یوهان را دستگیر کرده بود، الان این همه قتل اتفاق نمی افتاد....
و آن دختر کوچک در کنار گونگ یو که به تازگی به تایلند امده بود، بزرگ شد.... بله.... لیسا...‌. آن دختر بچه ی هشت ساله بود که هر چقدر بزرگتر میشد، خودش را برای نابود کردن این باند خطرناک و بی رحم آماده میکرد.... به ازای تمام روز هایی که در بیمارستان روانی اطفال گذراند و کودکی ای که از دست رفته بود..‌‌.. به قیمت همه ی اون لحظاتی که در سن نوجوانی اقدام به خودکشی کرده بود.... تا بلکه انتقام تمام قربانی های این پرونده را بگیره..‌.. از اونجایی که خودش هم دختر دو قربانی این باند بود....

"پایان فلش بک"

.

_________________________________________

.

با برخورد باد سرد به بدنش، لرزی میخوره.... همزمان عطر تند سیگار داخل بینیش میپیچه و باعث میشه چشمهاش باز بشن....
تو بدنش احساس کرختی و گرفتگی شدید میکنه و درد بدی تو ناحیه ی زیر دلش پیچیده شده.... به جای لباس دیشبش، بلیز و شلوار ورزشی مشکی رنگی تو تنشه....
روی تخت میشینه و نگاهش رو داخل اون اتاق نسبتا بزرگ میچرخونه....
چشمش به در باز بالکن و دود سیگاری که ازش به داخل اتاق میاد، میخوره....
به آرومی از تخت پایین میاد و با احتیاط قدم برمیداره....
به تیر کشیدن زیر شکمش اهمیت نمیده و جلو میره.... با متوقف شدن تو چهارچوب در، میبینتش که غرق در فکر به منظره ی تاریک شب خیره شده و نخ سیگاری لای انگشتهای دستش خودنمایی میکنه....
چطور برش گردونده بود؟!... چطوری می‌وون رو راضی کرده بود؟!... اصن اون شب چه اتفاقی افتاد؟!...
وارد بالکن میشه و با دست گذاشتن رو شونه ی مرد، صداش میزنه : تهیونگ!
عین برق گرفته ها برمیگرده که باعث میشه جنی قدمی به عقب بره.... با تعجب سرتاپای دختر رو از نظر میگردونه.... داره درست میبینه!؟.... جنی سالم و سلامت جلوش ایستاده و حالش خوبه؟....
نخ سیگارش رو پرت میکنه پایین.... بهش نزدیک میشه و دستاشو برای بغل کردن دختر باز میکنه اما با عقب رفتن جنی، متوقف میشه....
صاف سرجاش می ایسته و آهی میکشه : ببخشید...فقط خوشحالم که حالت خوبه
و با کشیدن آهی، ادامه میده : تا زمانی که کاملا خوب شدی، اینجا بمون و بعدش.‌‌‌..
لرزش صداش و بغضی که سعی در خفه کردنش داره، به وضوح پیداست....
+ بعدش...هر جا که میخوای برو.‌‌.‌.فقط تا اون موقع که مطمئن بشم حالت خوبه
با تموم شدن جملش، کلافه دستی روی صورتش میکشه....
قبول کردن این حقیقت که قراره دختر رو ول کنه، اونقدر سخته که نفس کشیدن رو براش سخت تر میکنه اما در عین حال دیگه نمیخواد با به زور نگه داشتن جنی، زندگی رو برای دختر سخت کنه....
+ برو دراز بکش...دکتر گفت باید تا یک هفته استراحت کنی
و دوباره برمیگرده.... پشت کردن به جنی رو سلاحی برای مخفی کردن اشکهایی که هر لحظه میخواستن صورتش رو خیس کنن، میدونه.... چرا تهیونگی که سالی یکبار هم گریه نمیکرد حالا انقدر اشکش دم مشکش بود؟!... لعنتی تو دلش به خودش میفرسته و میخواد سیگار دیگه ای از جیبش خارج کنه که با حلقه شدن دستهای دختر از پشت به دور کمرش، خشک میشه....
_ میخوای به همین راحتی ولم کنی برم؟
حرکت دستهای دختر روی قفسه ی سینش، قلب بی جنبش رو بی قرار میکنه.... با توقف دست جنی روی قلبش صدای گوشنواز دختر رو میشنوه : دیگه اینجا جایی ندارم؟
چند ثانیه ای در همون حالت میمونن.... که جنی صداش میزنه : تهیونگ!
به آرومی به طرفش برمیگرده.... دستای دختر پایین میان و کنارش قرار میگیرن.... قصدش از این کار ها و سوالات چیه!؟.... میخواد ازش انتقام بگیره؟!... یا عذابش بده؟!....
جنی با دیدن بی حرکتی و چشمهای گنگ تهیونگ که به صورتش خیره شدن، بهش نزدیک میشه و اینبار با قرار دادن سرش رو سینه ی مرد، پیراهنش رو توی مشتش میگیره....
تهیونگ همونطور خشک شده، سر جاش ایستاده.... این رفتار های جنی چه معنایی میده؟!... برای لحظه ای با خودش میگه یعنی فراموشی گرفته؟!...
_ میدونم برای گفتن این حرف ها دیر شده و من قبلا بار ها و بارها دلتو شکستم...اشتباه قضاوتت کردم و...تنهات گذاشتم... اما دیگه نمیخوام این اشتباهو تکرار کنم...میخوام دل شکستت رو مثل قبل کنم...تنهایی هات رو پر کنم...
سر بلند میکنه و با خیره شدن به مردمک های لرزون تهیونگ و چشمهای خستش که تازه متوجه قرمزیشون شده، زمزمه میکنه : دیگه نمیخوام تنهات بذارم ته ته
بی توجه به صورت خیس شدش، دستش رو جلو میبره و روی گونه ی مرد قرار میده.... با انگشت شصتش، به آرومی اشکهای رو صورتش رو پاک میکنه.... کی انقدر شکسته شده بود که جنی متوجهش نشده بود؟!... صورتش لاغر شده بود، زیر چشمهاش گود افتاده بودن و چشمهاش.... اون حس غرور همیشگیش رو نداشت.... به جاش انقدر خسته و غمگین به نظر میرسید که تنها با خیره شدن بهشون، دلت میخواست به حال این مرد تنها و درمونده گریه کنی....
با دیدن بی حرکتی مرد، روی پنجه ی پاهاش بلند میشه و لبهاش رو به آرومی رو لبای خیس از اشک مرد قرار میده و با زدن بوسه ای بهشون، دوباره عادی می ایسته....
+ بگو که...دارم خواب نمیبینم
لبخندی به لحن ناباور مرد میزنه و میگه : نمیبینی
تهیونگ چند لحظه ای به جنی خیره میشه و بعد برخلاف انتظارش با ناراحتی به عقب میره و ازش فاصله میگیره....
+ با من...اینکارو نکن...اگه قراره دوباره ترکم کنی، نکن...من...نابود شدم جنی...تو انتقامتو گرفتی و من الان نابودم...دوباره نابودم نکن...اینبار...میمیرم...خواهش میکنم نکن
با گریه و لحنی ملتمس میگه و جنی با شرمندگی به مردی خودش ذره ذره از درون نابودش کرده بود، نگاه میکنه.... با ناراحتی به سمت تهیونگی که تنها و درمونده تر از همیشه به نظر میرسه، میره و خودش رو تو آغوش مرد رها میکنه.... یک دستشو درست کنار سرش رو سینه ی مرد قرار میده و ضربان تند قلبش رو زیر دستش احساس میکنه.... و با دست دیگش پیراهن تهیونگ رو تو مشتش میگیره و زمزمه میکنم : منو ببخش ته ته...میدونم این مدت خیلی تنها بودی...منم تنها بودم...لطفا منو ببخش که تنهات گذاشتم...بیاهمه ی اتفاقات این مدتو فراموش کنیم...دیگه ولت نمیکنم...قسم میخورم
و بوسه ای روی قفسه ی سینه ی تهیونگ که سریعتر از همیشه بالاپایین میشه، میزنه....
_ نمیخوای چیزی بگی؟ از دستم دلخوری؟ من...
جملش با تیر کشیدن زیر دلش، نصفه میمونه و اخمی بین ابروهاش نقش میبنده.... با جدا شدن از تهیونگ، دستشو زیر دلش قرار میده.... این چه دردی بود که هی میگرفت و ول میکرد؟!...
تهیونگ با نگرانی بازوی جنی رو میگیره : چیشد؟ درد داری؟
جنی سری تکون میده و صورتش رو بخاطر درد یهویی که به سراغش اومده، جمع میکنه....
تهیونگ سریع بدن جنی روی دستاش بلند میکنه و با وارد شدن داخل اتاق، روی تخت قرارش میده....
اول در بالکن رو میبنده و بعد پتوی بزرگ و ضخیمی روی بدن دختر میکشه....
+ میرم دکتر خبر کنم
و میخواد به طرف در اتاق بره که مچ آستینش توسط جنی گرفته میشه و متوقفش میکنه....
_ پیشم...بمون
چند ثانیه تو نگاه دختر غرق میشه و خیلی آهسته میگه : الان برمیگردم...اول به دکتر میگم بیاد معاینت کنه
_ نه...اونقدر درد نداره...الان خوب میشه...لطفا
تهیونگ مسخ چشمهای کشیده و زیبای دختر و لبهایی که بهش میگن پیشش بمونه، میشه.... این دختر چش شده بود؟.... امشب قصد به سکته دادن تهیونگ کرده بود؟!....
میخواد روی صندلی کنار تخت بشینه که با صدای جنی متوقف میشه : بیا...اینجا
و با کنار زدن پتو، به جای خالی کنارش اشاره میکنه و مرد رو برای چندمین بار شوکه میکنه.... یعنی این دختر جدیه؟ باید حرفهاش رو باور کنه!؟...
شاید آره شایدم نه.... اما.... حاضر بود برای بار دیگه بازیچه ی دستش بشه.... حتی اگه برای چندمین بار نابودش میکرد، حاضر بود...‌. انقدر عشقش به دختر زیاد بود که حتی با خودش فکر کرده بود اگر زمانی قرار بود کشته بشه، حاضر بود به دستهای این دختر بمیره‌.... چون فقط در اون صورت بود که چهره ی زیبای دختر آخرین تصویر ثبت شده در چشمهای بی فروغش میشد....
بدون اینکه پتو روی خودش بکشه،روی تخت دراز میکشه و قبل از اینکه بفهمه، جنی بهش نزدیک میشه و با گذاشتن سرش رو سینه ی تهیونگ، خودش رو تو آغوشش جا میده.... دردش رفته رفته کمتر شده و دیگه حسش نمیکنه.... اولین بار نیست که اینطور درد به سراغش میاد که هی میاد و میره....‌
تهیونگ مدتی بی حرکت میمونه و بعد از درک موقعیتشون، دستاش رو دور بدن نحیف دختر که بین پتو گم شده، حلقه میکنه.... بوسه ی جنی روی ترقوش، تکونی به قلب بی قرارش میده....
+ نکن جنی...خواهش میکنم
جنی تک خنده ای میکنه و بوسه ی دیگه ای بالاتر از ترقوه‌ی تهیونگ روی گردنش میزنه....
حرکت سیب گلوی مرد و صدای قورت دادن آب دهنش رو میشنوه و لبخندش عمیق تر میشه....
سرش رو بالا میبره و بوسه ی دیگشو روی گونه ی داغش میزنه و کمی عقب میره.... چشمهای بسته ی تهیونگ باعث میشه ناخوداگاه زمزمه کنه : دوست دارم
شنیدن همین دو کلمه کافی بود تا چشمهاش سریع باز بشن و حیرت زده به صورت دختر تو اون نزدیکی نگاه کنه....‌
+ چی..‌.گفتی؟
با صدایی لرزون که از ته چاه در میاد، میپرسه و جنی دوباره میگه : دوست دارم...بیشتر از همیشه
و میبینه که چشمهای مرد دوباره پر میشن.... دلش میگیره اما برای شاد کردن فضا به شوخی میگه : اه اه دوباره که داری گریه میکنی تو که انقد لوس نبودی ته ته
تهیونگ مسخ لبخند و اداهای دختر تو اون فاصله ی نزدیک میشه....
+ درست فهمیدم؟
با صدایی گرفته میپرسه و جنی منتظر نگاهش میکنه....
+ دیگه قرار نیست...ترکم کنی؟...میخوای پیشم بمونی؟
جنی دستش رو از زیر پتو بیرون میاره و با قرار دادن روی گونه ی تهیونگ میگه : چطوری میتونم ترکت کنم وقتی تو تنها امید و تکیه گاه من هستی؟! تو...
تهیونگ لبخند محوی بین اشکهاش میزنه و بدون اینکه منتظر تموم شدن جمله‌ی دختر باشه، فاصله ی بینشون رو از بین میبره و لب هاشون رو به هم میرسونه....

.

_________________________________________

.

به ساعت نگاه میکنه.... چرا نیومد پس؟ یعنی هومین هنوز بهش خبر نداده؟.... چهل دقیقه ای میشه که کنار استخر پشت خونه منتظر جونگ کوکه اما هنوز خبری ازش نیست.‌‌‌... بعد از برگشتن از اون مراسم کذایی خیلی ناراحت و گرفته به نظر میرسید و همش تو فکر این بود که شو می‌وون چطور جای جنی رو فهمیده بود؟!... و لیسا قصد داشت از این فکر و خیال خارجش کنه....
صدای پاهایی باعث میشه به پشت سرش نگاه کنه.... جونگ کوک رو میبینه که داره به طرفش میاد.... با لبخند بلند میشه و می ایسته.... گره‌ی لباس حوله ای تو تنش رو شل میکنه و در آخر با در آوردنش، روی صندلی های کنار استخر میزاره....
جونگ کوک همونطور با دیدن لیسا که فقط یک دست مایوی دو تیکه تنشه، ابروهاش بالا میرن....
با ایستادن جونگ کوک درست جلوش، بهش نزدیک میشه: نطرت درباره ی شنا چیه؟
جونگ کوک همونطور که سرتاپای دختر رو تو اون دو تیکه پارچه از نظر میگردونه، میپرسه : این وقت شب؟
_ اصلش به شبه
جونگ کوک با تعجب به چهره ی شیطون دختر نگاه میکنه: جدی میگی؟
با خنده دستشو میکشه : کاملا جدیم
جونگ کوک میخواد چیزی دیگه ای بگه که با قرار گرفتن لبهای دختر رو لباش، ساکت میشه.... تک خندی بین بوسشون میکنه و با بستن چشمهاش، شروع به همراهی لیسا میکنه.... دستای دختر یقه ی پیراهن جونگ کوک رو میگیرن و با عقب عقب رفتن، قبل از اینکه اجازه ی حرکتی بهش بده، از پشت خودشو تو آب میندازه و جونگ کوک هم با خودش میکشه.... قبل از پرت شدنشون تو آب لبهاشون جدا میشه و جونگ کوک با چشمهایی درشت شده با صورت خندون لیسا مواجه میشه و داخل آب پرت میشن.... صاف تو آب می ایسته.... تنها بالا تنش از آب بیرون و لباساش بهش چسبیدن.... دست لیسا رو میکشه و سرشو از آب بیرون میاره.... لیسا با دیدن موهای خیس و چهره ی عبوس جونگ کوک، دستشو جلوی دهنش میگیره و ریز ریز میخنده....
جونگ کوک هم لبخندی بخاطر سربه هوا بودن دختر رو لبش میشینه و بهش نزدیک میشه : میخندی؟
لیسا لبهاش رو داخل دهنش فرو میبره و در حالی که سعی در خاموش کردن خنده ی سمجش داره، سرشو به طرفین به معنای نه تکون میده..‌.. با جلو اومدن جونگ کوک لیسا قدم هاشو به عقب برمیداره..‌‌.‌.
+ پس چرا صورتت انقدر قرمز شده؟
لیسا با لبخندی شیطنت وار بهش خیره میشه و چیزی نمیگه.... با برخورد کمرش به کاشی های سرد استخر، متوقف میشه.... جونگ کوک با لبخندی کج، دستهاش رو دو طرف بدن دختر به لبه ی استخر تکیه میده و سرشو جلو میبره : هوم؟
لیسا با بالا بردن دست راستش، انگشتشو از زیر گردن مرد تا روی خط سینش که از دکمه های باز پیراهنش بیرون زده، میکشه و زمزمه میکنه : از بدنت خوشم میاد
جونگ کوک پوزخندی میزنه و با جلو بردن سرش، لباشو روی گردن نمدار دختر قرار میده و گاز کوچیکی میگیره.... و بعد روی همون جای گازو مک محکمی میزنه....
ناگهان بدون اینکه اجازه ی حرکتی به لیسا بده، از پاهاش میگیره و با بلند کردنش بی توجه به جیغ متعجب و کوتاه دختر، بدنشو روی لبه ی استخر میشونه.... حالا دسترسی کامل تری بهش داره.... لیسا همونطور که میخنده، پاهاش رو دور کمر جونگ کوک و دستاشو دور گردن مرد حلقه میکنه و کامل بهش میسچبه : تا حالا تو آب امتحانش کردی؟

[ᴀ ʟᴏᴠᴇ ᴛᴏ ᴋɪʟʟ]Where stories live. Discover now