12

188 29 12
                                    

سریع ماشین روشن کرد گلوی خشک شدش سعی کرد کمی تر کنه با سرعت باور نکردنی خودش بیرون از خونه انداخت بدون مقصد توی جاده روند بلاخره خودش توی یه مکان خلوت دید حتی اگرم میخواست نمی‌تونست رانندگی کنه ولی خشمی که حالا فوران کرد اونو به سمت اون زیر زمینی کشوند هوا روبه روشن شدن بود با آهی که کشید سرش به فرمون تکیه داد نمیدونست چطوری خوابش برده

.....
+بهت که گفتم دیگ نباید مبارزه کنی

-این آخریش بهت قول میدم

تهیونگ روبه جونگکوک گفت ساک روی شونش گذاشت از اتاق بیرون زد وسط راه جیمین با چیپسی که توی دستش بود داشت ازش میخورد بهش نگاه کرد

+کجا؟
-میرم مبارزه

+چییی؟
با دادی که جیمین زد همه بهش نگاه کردن ولی بدون توجه به بقیه
سمت دررفت

+داداش قرار بود دیگ از این کار دست بکشی

-قول میدم سالم برگردم خونه سویا
این اسم از بچگی روی خواهرش گذاشته بود به نظر اون جیسو از سویا سخت تر بود و این. اسم بیشتر بهانه ای بود تا همیشه یادش بمونه که مادرشم دقیقا با همین اسم خواهرش صدا میکرد 

از عمارت بیرون زد کمتر از سی دقیقه به اون زیر زمینی رسید

.....
با صدای همهمه مردم از خواب بیدار شد کل دیشب توی اون ماشین خوشگلش خوابیده بود حالا تمام بدنش کرخت شده بود درد میکرد نفس عمیقی کشید به قیافه داغونش توی آینه نگاهی انداخت خون روی پیشونیش خشک شده بود  حالش بیشتر از قبل از خودش بهم میزد ولی حتی نای اینکه اونو  پاک کنه نداشت

به بیرون نگاه کرد جمعیتی دید که دارن سمت زیر زمین میرن به اطراف نگاهی انداخت بلاخره اون موتور آشنا دید پس درست حدس زد بود اون بازم امروز به اینجا اومد بود
نفس عمیقی کشید چند دقیقه ای دوباره روی فرمون افتاد به بیرون خیره شد منتظر بود که اون عوضی کلاش بیرون بیاد

یک ساعت یا شاید بیشتر منتظر بود بلاخره جمعیت کم کم داشتن با خوشحالی از زیر زمین بیرون میومدن تقریبا همه بیرون زد بودن که دیدش داشت از پله ها بالا میومد‌ چشماش بست تا دوباره فریب اون چهره زیبا نخوره با بدبختی از ماشین پیاده شد ولی دل دردش نزاشت که بیشتر قدم برداره اون داشت سوار موتورش میشد این اصلا خوب نبود که بلاخره با صدای تحلیل رفته اسمش صدا زد

-تهیونگ

انگاری که این کارش جواب داد چون برگشت به جایی که بود خیره شد می‌تونست ببینه که با تعجب و یا شاید اضطراب داره بهش نگاه می‌کنه خم شد روی دلش حتی آلان خوب می‌تونست خون روی شکمش که لباس سفیدش به گند کشید بود ببینه بهش نزدیک شد سرش با بدبختی بلند کرد

+کی باهات اینکار کرده

خنده ای کرد
-الان واقعا میخوای بگی که نگرانمی؟
چشماش چرخوند با انزجاع نفرت سرش پایین انداخت شاید تنها کاری که میکرد این بود که خودش از دیدن اون چهره دریغ کنه چون نمی‌خواست باز فریب بخوره
+لعنتی میگم کی این بلا سرت آورد
با دادی که باز تهیونگ زد نفس عمیقی کشید سرش بالا آورد بهش خیره شد

𝙍𝙄𝙉𝙂🥊Where stories live. Discover now