فلش بک/ چند ساعت قبل
قدم کوتاهی جلو رفت و خیره به پسر زیبایی که بدون هیچحرفی نگاهش میکرد، وارد اتاق شد.
- یادمه قدیمها هر وقت من رو میدیدی، میخندیدی. الان کجان اون گلهای سرخی که به خنده باز شده بودن؟نفس عمیقی کشید. حالا فضای اتاقش پر شده بود از عطر تلخ و خنکِ تهیونگ؛ چه هوای دلانگیزی برای نفسکشیدن.
- گلهای سرخ پژمرده شدن هیونگ؛ درست بعد از رفتنت.روحش از درون مینالید و قلبش تلاشی برای تپیدن نمیکرد. "هیونگ" خطابشدن از بین اون لبها، آرزوی چهار سالهای بود که هر بار قلب دلتنگش رو میون مشتهای محکمش میگرفت و با تمام قوا میفشرد.
نگاهش خیره به چشمهای سیاه پسر کوچیکتر بود.
چشمهایی که "دلتنگشدن" رو به کمکشون یاد گرفت.
چشمهایی که رقص غم رو بهوضوح میون آسمون تاریکش میتونست ببینه.
- حالا که اینجام؛ لبخندهام رو پس نمیدی بلوبری؟خیره به مردی که روی تختش مینشست، در اتاق رو بست و بهش تکیه داد. نمیتونست جلوتر بره. میترسید. از اینکه نتونه پاهای سرکشش رو کنترل نکنه، میترسید.
از اینکه بهسمت آغوشِ مردی که ترکش کرده بود پرواز کنه، میترسید.
- الان تنها چیزی که میتونم بهت بدم، اشکه هیونگ.اون پرندهی سیاهبال دور بود؛ از دستهاش، از آغوشش.
نمیتونست عطر بلوبری بدنش رو استشمام کنه. اجازهاش رو نداشت. نباید تسلیم قلب بیقرارش میشد. باید خودش رو کنترل میکرد؛ مثل تموم ثانیههایی که بدون اون سپری کرد.
مثل همهی چهار سالی که پشت سر گذاشت؛ بايد به شیشهی عطر کوچیک و آبیرنگی که کنار تختش انتظارش رو میکشید، پناه میبرد.
شیشهی عطری که اجازه نداده بود لحظهای رایحهی جسم پسر کوچیکتر رو از یاد ببره.
YOU ARE READING
𝗛𝗶𝗿𝗮𝗲𝘁𝗵ᵛᵏ ᴬᵁ
Romance• خـلاصـه: جئون جونگکوک، پسری با عطر بلوبری که در کنج تنهاییهاش، غم رو در آغوش گرفته بود. زمان زیادی از دلباخته شدنش میگذشت؛ اما کیلومترها فاصله از کسی که عاشقش بود، قلب دلتنگش رو آزار میداد. زمزمههای "فراموشش کن" از هر طرف توی سرش اکو میشد؛ ا...