نهـمیـن بـلوبـری | بخش دوم

1.4K 163 27
                                    

پیچیدن صدای دکتر، باعث شد سراسیمه از روی صندلیِ انتظار بلند بشه.
به تقلید از بقیه، قدم بلندی به‌سمت دکتر برداشت و با نگاهی نگران، به چهره‌ی مسن مرد خیره شد.
- بیمارتون به هوش اومده.

مادرِ تهیونگ که نمی‌تونست بیشتر از اون صبر کنه، با صدایی گرفته از گریه گفت:
- می‌تونیم ببینیمش؟ لطفاً...
- می‌تونید؛ اما در حد چند دقیقه‌‌ی کوتاه. ایشون هنوز قدرت بدنی خودشون رو کامل به‌ دست نیاوردن و نیاز به استراحت دارن.

بعد از گوش‌دادن به سفارشات اضافه‌ی دکتر، همگی به‌سمت اتاقی که تهیونگ داخلش بستری بود، قدم برداشتن.
نگرانی و خستگی از چهره‌ی تک‌تک افراد به‌وضوح قابل تشخیص بود و نشون می‌داد همگی ساعات طولانی و سختی رو توی بیمارستان تجربه کردن.
یونگی که شجاعت بیشتری نسبت به بقیه داشت، خودش رو به در بسته رسوند و بعد از لمس دستگیره‌ی فلزی و خنک در، اون رو به پایین هل داد.
در اتاق رو نیمه‌باز کرد و بعد از لبخند محوی که برای اطمینان‌ خاطر روی صورتش نشونده بود، لب زد:
- بفرمایید بریم داخل.

با صدای تیک آرومی که توی اتاق پیچید، گردنش رو به‌سمت در چرخوند.
دیدن چهره‌ی گریان مادرش توی آستانه‌ی در، باعث شد تکون آرومی بخوره و بدن خسته‌اش رو بالا بکشه.
- پسرم، تهیونگ.

دستش رو آروم روی پهلوش گذاشت و از درد زیادی که به‌خاطر تکون‌خوردن توی بدنش پیچیده بود، ناله‌ی آرومی کرد.

پدرش که به‌سرعت خودش رو بهش رسونده بود، دست رو شونه‌هاش گذاشت و جلوی تکون‌های بیشترش رو گرفت.
- تازه از اتاق عمل خارج شدی، نباید تکون بخوری پسر.

نگاه دلتنگش روی چهره‌ی تک‌تک افرادی که داخل اتاق و نزدیکیِ تختش ایستاده بودن، چرخید. پس چرا پسر بلوبریش اونجا نبود؟
اون که تنهاش نمی‌گذاشت؛ پس چرا تهیونگ عطرش رو حس نمی‌کرد؟
دچار توهمات پس از عمل شده بود؟

قبل از اینکه سو‌ٔالات توی ذهنش رو به زبون بیاره، دست سردش توسط انگشت‌های لطیف و لرزون مادرش به اسارت گرفته شد.
- من فکر می‌کردم از دستت دادم پسرم؛ خیلی ترسیده بودم و خیال می‌کردم دیگه چشم‌های خوش‌رنگت رو نمی‌بینم.

دست از کاوش اتاق برداشت و نگاه خسته‌اش روی صورت خیس از اشک مادرش نشست.
- من خوبم مامان، لطفاً گریه نکن.

دست آقای جئون روی شونه‌اش نشست و چند ضربه‌ی کوتاه و آروم مهمونش کرد.
- حسابی ما رو ترسونده بودی تهیونگ.

حالا نوبت خانم جئون بود تا جلو بره و اشک‌هاش رو روی لباس آبی‌رنگ و گشادی که توی تن تهیونگ زار می‌زد، فرود بیاره.
- لطفاً دیگه ما رو این‌جوری نگران نکن پسرم.

اما تهیونگ بی‌تفاوت نسبت به جمله‌های محبت‌آمیزی که می‌شنید، نگاه دلتنگ و خمارش رو توی اتاق می‌چرخوند.
توی اون لحظات، نیاز به جملات زیبای بقیه نداشت.
نیاز داشت تا عطر بلوبری رو توسط قلبش حس کنه و چشم‌هاش رو میون موهای بلند و مواج پسر خوش‌عطرش، بچرخونه.

𝗛𝗶𝗿𝗮𝗲𝘁𝗵ᵛᵏ ᴬᵁWhere stories live. Discover now