S_part 23

548 162 11
                                    

بعد از سرو نصف کمتر غذاهایی که سفارش داده بودن از رستوران خارج شدن و سوار خودرو به سمت آپارتمانشون حرکت کردن. امگا با خودش فکر کرد اون شب جزو بهترین شب های عمرش بود. فضاش به گونه ای بود که خواه و ناخواه ذهن امگا رو به سمت اولین قرارش با آلفاش می‌کشوند. یعنی میشد اون رو یه قرار با همسرش در نظر گرفت؟

لبخندی به افکار درونیش زد و از گوشه چشم نیم نگاهی به آلفا که به عادت همیشه با اخم کمرنگ و کاملا جدی روی رانندگیش تمرکز کرده بود انداخت. پیش بینی شیائو جان سخت ترین کار ممکن بود و ییبو به این فکر می‌کرد که آیا روزی میرسه که بتونه همسرش رو پیش بینی کنه؟

جان متوجه نگاه های یواشکی امگاش شد و پوزخندی زد. گلوش رو صاف کرد تا امگا رو برای بار چندم توی اون شب به خودش بیاره. انگار ییبو کم کم داشت بهش جذب میشد. شاید اینجوری می‌تونست اون رو تحت سلطه خودش بگیره. با این فکر پوزخندش عمیق تر شد و کمی شیشه های ماشینو پایین داد.

+جذابیت بیش از حدم چشماتو اذیت نمی‌کنه امگا؟

ییبو چند باری پلک زد و زمانی که به خودش اومد چشم غره ای به آلفا رفت و سرشو سمت پنجره ماشین چرخوند.

_خیال نکن جذبت شدم یا چی! تو هنوزم همون آدم رو مخی هستی که بودی و من جذب آدمای رو مخ و حوصله سر بر نمیشم!

و بعد سرشو به طرفش چرخوند و با خم کردن گردنش مثل خودش طعنه زد: رئیس!

جان نیم نگاه کوتاهی به امگا انداخت و تک‌خنده ای از روی حیرت سر داد.

+جدیداً زیادی بل بل زبونی می‌کنی امگا! سرت به تنت زیادی کرده نه؟ خیلی دوست داری از شرکت اخراج بشی؟؟

ییبو با پوزخندی روی لب کاملا به طرفش چرخید و دست به سینه شد.

_تو نمیتونی منو از شرکت اخراج کنی رئیس!

جان بدون‌ اینکه نگاهی به امگاش بندازه ابرویی بالا انداخت.

+اونوقت به چه دلیل؟

ییبو با تخسی سرشو بالا داد: چون من همسرتم!

آلفا برای بار دوم متعجب تک‌خنده ای سر داد: چه دلیل مضحکی!

ییبو با شنیدن اون حرف پوکر شد و دستاش پایین افتاد.

_منظورت چیه؟

جان بدون اینکه نگاهشو از جاده بگیره ادامه داد:

+تو چه همسرم باشی چه نباشی من اگه بخوام به راحتی میتونم از شرکت اخراجت کنم.

سرشو به طرفش چرخوند و با تک ابروی بالا رفته و پوزخندی که روی لبهاش بود نگاه کوتاهی به امگاش انداخت: همونطور که تا الان خیلیا رو بی‌توجه به سِمَتی که باهام داشتن اخراج کردم!

ییبو چشم غره ای به آلفاش رفت و روشو ازش گرفت. ولی با فکری که به ذهنش رسید بدون اینکه نگاهی به آلفا بندازه، با پوزخند مغرور آمیزی روی لب به حرف اومد:

_شاید تاحالا بهش توجه نکرده باشی ولی من پارتی های بشدت قَدَری برای رسیدن به جایگاه ریاست شرکت دارم جناب رئیس شیائو جان! 

آلفا متعجب نگاه کوتاهی به امگاش انداخت: 

+پارتی؟ ریاست؟؟

نیشخند صداداری زد: چه مسخره! 

ییبو اما کم نیاورد و شیشه سمت خودش رو بیشتر پایین داد تا باد خنک به پوست صورتش برخورد کنه.

_خودتم بارها دیدی آقا و خانم شیائو حرف رو حرف من نمیارن! 

جان با حیرت خنده ای سر داد و برای بار دوم توی اون شب، سرش رو به نشونه تاسف تکون داد. احساس می‌کرد هر چی بیشتر زمان می‌گذشت با وجهه های متفاوتی از امگاش رو به رو میشد. اون جدای از اینکه همیشه روی اعصابش بود، کمی بامزه به نظر میومد و این فکر نسبت به امگا باعث تعجب آلفا میشد و اتفاق بشدت عجیب و نادری برای اون که از امگاها خوشش نمیومد بود!

𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)Where stories live. Discover now