S_part 33

523 155 7
                                    

امگا بدون اینکه کنترلی روی اشکاش داشته باشه با رنجیدگی و عصبانیت گوشی موبایلش رو از روی میز منشی برداشت و بدون انداختن نگاه کوتاهی به دفتر رئیس با قدمای بلند به طرف آسانسور رفت و از شرکت خارج شد. دیگه حتی یه ثانیه هم دلش نمی‌خواست توی شرکتی بمونه که رئیسش انقدر بد باهاش رفتار می‌کرد و همیشه امگا بودنشو توی صورتش می‌کوبید.

مگه امگاها چشون بود؟ مگه چی کمتر از آلفاها داشتن؟ گرگش به هیچ عنوان نمی‌خواست همچین بی‌عدالتی ای که در حق امگاها میشد رو بپذیره. 
لعنت به هرچی آلفا بود!! همه‌شون به امگاها توهین می‌کردن و با دلایل به شدت مسخره خودشونو بالاتر از اونا می‌دونستن!

با عصبانیت اشکاش رو از روی صورتش پاک کرد و سوار تاکسی شد تا به خونه مامان باباش بره. برای الان و اون روز هیچ جوره نمی‌خواست دوباره با اون آلفای عوضی و مغرور که فقط خودشو می‌دید و خیال می‌کرد پادشاه اونجاست چشم تو چشم بشه.

خانم وانگ با دیدن پسرش توی صفحه اف‌اف با تعجب دکمه رو فشرد و در بیرونی رو براش باز کرد. سر ظهر بود و ییبو مگه الان نباید سر کارش داخل شرکت می‌بود؟!
در ورودی رو باز کرد و پسرش رو مقابلش دید.

+ییبو!

امگا سریع کفشاش رو درآورد و خودشو توی بغل مادرش انداخت و محکم بغضش رو قورت داد. امگا نمی‌خواست خانواده‌ش رو وارد مسائل خودش و آلفاش کنه و باعث دل نگرانیشون بشه.

_مامان…. دلم برات تنگ شده بود….

خانم وانگ پسرش رو از آغوشش عقب کشید و نگاهی به چهره‌ش که سعی داشت لبخند بزنه انداخت. خیلی عجیب بود. خانم وانگ فکر کرد احتمالا مشکلی بین ییبو و شیائو جان پیش اومده.

+منم دلم برات تنگ شده بود. بیا داخل بیا بشین عزیزم.

و بدون حرف دیگه ای با لبخند پسرش رو راهی کاناپه ها کرد.
ییبو نفس عمیقی کشید و روی کاناپه نشست و بعد نگاهشو داخل خونه چرخوند. چقدر دلش برای فضای صمیمی و گرم خونه مجردیش تنگ شده بود. 

خانم وانگ با دوتا لیوان شربت خنک به پسرش ملحق شد و لیوان آب پرتقال رو به دستش داد و خودشم روی کاناپه رو به روییش نشست.

+چه خبر پسرم؟ از خودت برام بگو. زندگیت چطوره؟ خوب پیش میره؟

ییبو قلوپی از شربتش خورد و لیوانو روی میز گذاشت. لبخندی رو لبهاش نشوند و سری تکون داد. اون به اونجا نیومده بود که مادرش رو نگران کنه. فقط اومده بود تا کمی از همسر گند اخلاقش دور باشه و در کنار خانواده‌ش حالی عوض کنه.

_خوبه مامان نگران نباش. خودمم این چند وقت حالم کاملا خوب بوده و چند روزه دلتنگ تو و بابام ولی نشد بهتون سر بزنم تا الان که دیگه نتونستم تحمل کنم و اومدم!

خانم وانگ خنده ای سر داد و اون هم قلوپی از شربت خودش خورد. اون پسرش رو بیشتر از همه می‌شناخت و مشخص بود مشکلی براش پیش اومده اما قصد گفتنش رو جلوی مادرش نداره و نمی‌خواد والدینش رو وارد مسائل زندگیش با همسرش کنه، پس اون هم ترجیح می‌داد دخالتی نداشته باشه.

+از زمانی که با جان ازدواج کردی دیگه اینجا نیومدی. خوشحالم بالاخره فرصت کردی بهمون سر بزنی.

ییبو با لبخند سری تکون داد.

_متاسفم. سعی می‌کنم از این به بعد بیشتر بهتون سر بزنم.

خانم وانگ نگاهی به ساعت دیواری انداخت و از روی کاناپه بلند شد و همونطور که لیوانا رو برداشته بود و به سمت آشپزخونه می‌رفت ییبو رو مخاطب قرار داد:

+برای ناهار می‌مونی؟

امگا سریع بلند شد و کت کرم رنگش رو درآورد و بعد خودشو به آشپزخونه رسوند و روی صندلی پشت میز نشست و با تخسی لباشو جلو داد.

_مامان بعد از اینهمه مدت می‌خوای تنها بچه‌تو از خونه بندازی بیرون؟

خانم وانگ با شنیدن اون جمله اونهم با اون لحن لوس و قیافه کیوت پسرش به خنده افتاد و جلو رفت و لپ نرمش رو کشید.

+البته که نه عزیزم. تو میتونی تا هر چقدر که خواستی اینجا بمونی!

.

.

.

شب شده بود که تصمیم به رفتن گرفت. عینک طبیش رو از روی چشماش برداشت و با خستگی از پشت میز کارش بلند شد. به طرف چوب لباسی رفت و کت مشکی رنگش رو پوشید و بعد از برداشتن موبایل و کیف قهوه‌ای رنگش از اتاق ریاست خارج شد. 

نگاهش به میز خالی منشیش افتاد و ابرویی بالا انداخت. امگا چطور جرئت کرده بود زودتر از رئیس و حتی بدون اینکه ازش اجازه بگیره همینجوری کارش رو ول کنه و با بی‌مسئولیتی تمام از شرکت بره؟؟ 

این کارش آلفا رو عصبی کرد و باعث شد اخم کمرنگی بین ابروهاش شکل بگیره و به طرف آسانسور بره. مطمئناً به آپارتمانشون که می‌رسید همسرش رو به خاطر این بی‌مسئولیتش بازخواست می‌کرد!

وارد خونه شد و از تاریکی مطلقش تعجب کرد. کلید لامپ های تزئینی رو زد و کمی فضای خونه رو برای خودش روشن کرد. کفشاش رو با دمپایی های سفیدش عوض کرد و همونطور که کتش رو درمیاورد نگاهشو برای پیدا کردن امگاش داخل خونه گردوند.

ابروهاش کمی توی رفت و بعد از انداختن کتش روی ساق دستش، کراواتش رو شل کرد و به طرف اتاق مشترک با همسرش رفت. احتمالا ییبو هنوزم خیلی مسخره از دستش دلخور بود و خودشو داخل اتاق حبس کرده بود.

درو که باز کرد با تاریکی مواجه شد و لامپ اتاق رو هم روشن کرد و نگاهشو گردوند. ابروهاش کاملا توی هم رفت و وارد اتاق شد. 
امگای لعنتی! این دیگه چه مسخره بازی ای بود؟ هیچ معلوم بود مثل بچه ها ول کرده کجا رفته؟؟

آلفا عصبی و کلافه فوتی کرد و لباساش رو با تیشرت و پیژامه راحتیش عوض کرد و بعد با اخم خودشو روی تخت نرم و بزرگ انداخت. 
اصلا بهتر که ییبو اونجا نبود. حداقل کمی از نبودش آرامش داشت و اینبار می‌تونست با خیال راحت روی تخت نرم و خنکشون به تنهایی و آزادانه بدون وجود هیچ مزاحم اعصاب خردکنی بخوابه!

𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)Where stories live. Discover now