S_part 37

543 159 8
                                    

با بلند شدن صدای آلارم گوشیش روی تخت غلتی خورد و با خستگی دستی به صورتش کشید و بعد همونطور که چشماشو تا نیمه باز کرده بود با گیجی خم شد و به زحمت از روی پاتختی گوشیش رو برداشت و آلارمو خاموش کرد. با صدای گرفته‌ش غر زد:

_مزاحمه لعنتی!

دوباره خودشو روی تخت انداخت و نفس عمیقش رو بیرون فرستاد. لحظه ای با چشمای بسته به یاد آورد که فضای اتاق چقدر به نظرش آشنا بود. بلافاصله چشماشو باز کرد و نگاهشو به اطراف دوخت. با دیدن اتاق مشترک با همسرش سریعا روی تخت نشست. چجوری به آپارتمانشون برگشته بود؟! چه زمانی و با چه کسی برگشته بود؟؟

نگاهشو به در نیمه باز دوخت و به سرعت از روی تخت بلند شد و به سمتش رفت. از اتاق که خارج شد همسرش رو غرق در خواب روی کاناپه سه نفره دید. آلفا اونقدر قدش بلند بود که پاهاش از کاناپه آویزون شده بود.

بدون اینکه واکنشی از خودش نشون بده نگاهشو با دلخوری از همسرش گرفت و به طرف سرویس رفت. خیلی ناگهانی زمانی که داشت صورتشو می‌شست شکمش شدیداً به درد اومد و با ضعفی که از شب گذشته به جونش افتاده بود شروع به سرفه زدن کرد و بی‌اراده آب معده‌شو داخل روشویی بالا آورد.

آلفا با شنیدن صدای عوق زدنای همسرش با وحشت از خواب پرید و نگاه گیج و ترسیده‌شو به اطراف دوخت. صدا از سمت سرویس بهداشتی میومد! هنوز گیج خواب بود و دستپاچه از روی کاناپه بلند شد و قدمای تند و بلندشو به طرف سرویس کشوند و بدون اینکه در بزنه درو باز کرد و خودشو داخل سرویس انداخت!

نگاه گیج و ترسیده‌ش به امگاش افتاد که روی سنگ روشویی خم شده بود و با چهره توی هم رفته در حال سرفه کردن بود. نیروی عجیبی اون رو به سمت همسرش کشوند و با نگرانی دستش رو روی کتفش گذاشت. با گیجی و استرس مزخرفی که به جونش افتاده بود نگاهشو به نیمرخ امگاش داد و پرسید:

+حا…حالت خوبه؟

ییبو شیر آبو باز کرد و چند باری مشتاش رو پر کرد و آب خنک رو روی پوست صورتش ریخت و بعد با گرفتن کناره های سنگ روشویی نگاه بی‌حالشو از داخل آینه به چهره نگران همسرش دوخت. کمی ابروهاشو توی هم کشید و با صدای گرفته‌ش تشر زد:

_حالم خوبه؟ واقعا نمی‌تونی خوبو از بد تشخیص بدی آلفا؟؟

جان با دیدن لبهای سرخ و برجسته امگاش و چشمای براقش داخل آینه، بزاق گلوش رو محکم قورت داد و بلافاصله دستش رو از روی کتف همسرش برداشت.

+بریم….بریم بیمارستان؟

این چه طرز حرف زدن بود؟ نمی‌فهمید چرا انقدر به طرز مسخره ای مضطرب شده! 
ییبو نگاهشو از آلفاش گرفت و با گذاشتن دستش روی شکمش که هنوزم درد می‌کرد، با خمیدگی و بی‌حرف از سرویس خارج شد. جان هم خیره بهش مثل ربات پشت سرش بیرون رفت. 

ییبو با چهره توی هم رفته دستشو به دیوار گرفت تا کمی نفس تازه کنه. لعنت بهش! نمی‌فهمید چرا باید اونقدر زیاد شراب می‌خورد که حالش به این روز بیفته!

گرگ آلفا هنوزم نگران بود و بدون اینکه دست خودش باشه فرموناشو توی فضا آزاد کرده بود. جلوتر رفت و بدون اینکه خودش متوجه باشه بازوی لاغر امگاشو گرفت.

+باید استراحت کنی.

ییبو با درد از گوشه چشم نیم نگاهی بهش انداخت و به ناچار اجازه داد که آلفا کمکش کنه و اون رو دوباره به اتاق خواب برگردونه. امگا هنوزم از دست همسرش دلخور بود و نمی‌فهمید دیشب رو چجوری به آپارتمانشون برگشته بود.

جان با احتیاط امگاشو روی تخت خوابوند و نیم نگاهی به ساعت دیواری داخل اتاق انداخت. لعنت! یک ساعت دیگه داخل شرکت قرار جلسه تعیین کرده بود و الان داشت دیرش میشد!

نگاهشو به پلکای بسته امگاش دوخت و بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاره چرخید و به طرف سرویس رفت تا اونهم آبی به صورتش بزنه و سریعا به شرکت بره.

با خارج شدن آلفا از اتاق، امگا چشماشو باز کرد و نفس عمیقی از فرمونای خنک و آرامش بخش همسرش کشید. چقدر بهش نیاز داشت و چقدر عجیب که شیائو جان با اون اخلاق گند و مزخرفش امروز انگار کمی تغییر کرده بود!

آلفا بدون اینکه چیزی بخوره دوباره به اتاق برگشت و با چشمای باز همسرش مواجه شد. توی چهارچوب در ایستاد و گرگش مجبورش کرد که زمزمه کنه:

+الان بهتری؟

ییبو متوجه نگاه خیره و منتظر آلفاش شد و بدون اینکه حرفی بزنه پتوی سفید رنگ رو روی سرش کشید و پشتشو به همسرش کرد. اون هنوزم از آلفا دلخور بود و شدیداً نیاز به دلجویی و تغییر رفتار جان داشت.
آلفا کلافه دستی به صورتش کشید و به سمت کمد لباسیش رفت و بعد مشغول پوشیدن کت و شلوار مشکی رنگش شد. 

اتاق توی سکوت سنگینی فرو رفته بود و فقط صدای خیلی کم حاضر شدن آلفا به گوش می‌رسید. نگاهشو از داخل آینه قدی به خودش داد و بعد از اینکه موهاشو مثل همیشه به عقب شونه زد، ساعت نقره رنگش رو به دست کرد و نیم نگاهی به همسرش انداخت.

نمی‌دونست جمله ای که گرگش از زمان ورود به اتاق توی گوشاش خونده رو بود به زبون بیاره یا نه. اصلا چه فایده ای داشت؟ کلافه لبهاش رو روی هم فشرد و نفسشو بیرون فرستاد و سعی کرد خونسردی خودشو حفظ کنه. بعد از اون با بی‌چارگی تسلیم گرگ قدرتمند و زورگوی درونش شد.

+یادت باشه صبحونه بخوری. توی کابینتم قرص هست حتما یکی بخور.

ییبو متعجب از شنیدن چنین جمله ای اونم از زبون همسر گند اخلاقش، چشماش رو باز کرد و با نفس عمیقی به مقابلش خیره شد. 
جان می‌دونست که همسرش با این وضعی که داشت نمی‌تونست امروزم به شرکت بیاد. نفسشو بیرون داد و بدون حرف دیگه ای کیفش رو برداشت و از اتاق و آپارتمان خارج شد.

ییبو صدای بسته شدن درو که شنید پتو رو کنار زد و صاف روی تخت دراز کشید. خیره به سقف دستشو روی شکمش گذاشت و برای اینکه از دردش کم کنه شروع به مالشش کرد. امگا واقعا از رفتار امروز همسرش تحت تاثیر قرار گرفته بود. یعنی شیائو جان بالاخره بعد از اون همه مدت تصمیم گرفته بود مثل آدم باهاش رفتار کنه؟

𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin