- گفتم بشین سر جات جونمیون
با اخم سر امگای جوون فریاد زد و همونطور که قلبش رو ماساژ میداد پلکهای خستهاش رو روی هم چسبوند، شاید اگر سعی نمیکرد پسرش رو مثل یک آلفا با اعتماد به نفس بار بیاره این اتفاقات نمیافتاد و تک پسرش انقدر سرکش و گستاخ بار نمیاومد. جونمیون بدون توجه به اخطار پدرش به سرعت به طرف در خونه دوید و با ندیدن بادیگاردهای قسمت خروجی، با کشیدن دستگیره در از خونه خارج شد. جونیون یه گرگینه آزاد و مستقل بود که به نظر و دستور کسی نیاز نداشت با شنیدن صدای بادیگاردهای پدرش که با نگرانی اسمش رو صدا میزدند به قدم های محکم و سریعش سرعت بیشتری داد و ناخودآگاه با ذوق خندید قلبش با هر هیجان جدید به تپش میافتاد و پسر ۲۵ ساله از حالا تصمیم داشت که تا آخر عمر از هر هیجانی استفاده کافی ببره.
من... وو جونمیون امگای خانوادهای که ۹۰ درصدش رو آلفاها تشکیل دادند از جنسیت دومم متنفرم و باور دارم با وجود امگا بودنم هیچکس نمیتونه جلوی سبک زندگی آزادانم رو بگیره.
من.. برخلاف بقیه هم نوعهام یه فرد قوی هستم که با ابهت درونی زاده شده.
من.. وو....
با برخورد به مردی که لباسهای سرتاسر مشکیش باعث شده بود توی تاریکی مشخص نباشه از افکار پر غرورش بیرون کشیده شد و برای حفظ تعادلش سعی کرد پیرهن مرد روبروش رو بچسبه اما درست لحظهای که انگشتاش در حال به چنگ کشیدن اورکت مشکی رنگ مرد بود، آلفای قد بلند به سرعت خودش را عقب کشید و گیج به زمین خوردن پسر روبروش نیم نگاهی انداخت.فکر نمیکرد آسیبی به پسر قد کوتاه رسونده باشه پس با دقت جای دست پسر رو از روی کتش تکوند و متوجه نگاه پر از خشمی که از پایین بهش خیره بود نشد... این اولین دیدار ییفان با خانواده ی امگای ایندش بود و پسر قد بلند به هیچ وجه نمیخواست که بد یا نامرتب به نظر برسه.
- توی حرومزاده اگر نمیتونی درست راه بری باید معذرت خواهی رو یاد بگیری!
به محض به زبون آوردن کلمه دوم جملهاش نگاه پسر قد بلند روی کتش خشک شد و لحظه بعد هردو با چشمهای پر از خشمشون به هم خیره بودند.
- حدت رو بدون امگا.
با چشمایی که از حد معمول تیزتر به نظر میومدن به پسری که حالا از بوی پرتقال بدنش متوجه شده بود امگاست، اخطار داد و با تحقیر نگاهی به سر تا پای پسر روبروش انداخت؛ این چهره رو کجا دیدع بود...؟! همونطور که یک تای ابروش رو بالا می انداخت، سعی کرد صورت اشنای پسر رو به یاد بیاره.
-و این حد رو کی تعیین میکنه؟! تو؟!
زمزمه ی پر حرص پسر باعث شد، باگیجی نگاهش رو بین اجزای صورتش بچرخونه و با بیچارگی نظریه ی توی ذهنش رو رد کنه؛ ولی خب،هیچوقت قرار نبود دنیا جوری که ییفان میخواد جلو بره... با صدای افرادی که همراه با دویدن "جونمیون شی" رو فریاد میزدن، لبهاش رو محکم روی هم فشار داد و فریاد بلندی توی مغزش کشید، معلوم بود که خودش بود... همسر اینده ـش... امگای جوون برای رد شدن از کنارش تکونِ سریعی خورده و برای دویدن اماده شد اما با قدم اولی که برای فرار برداشت، پسر قدبلند به سرعت مچ دستش رو اسیر کرد و همونطور که با بیچارگی به آینده ی نه چندان دورش فکر میکرد، به تقلاهای پسر خیره شد.. اگر دقیقا مثل حرف های منشیِ شخصیش جونمیون یک شخصیت سرکش داشت، از همین حالا که مچ دست محکمش رو بین انگشتاش میفشرد کارش تمام شده بود..
YOU ARE READING
••27••
Fanfictionییفان، آلفای سی ساله ای که تصمیم میگیره بخاطرِ به دست گرفتن شرکتِ خانوادگیشون؛ به خواسته ای پدر بزرگش با پسر عموی تخس و سرکشش که عجیب ترین امگای دنیا بود ازدواج کنه. کسی که برعکسِ خیلی از امگاهای دیگه عاشقِ راک و ورزش های رزمی بود.اما همه چیز زمانی...