04

383 104 206
                                    



-بذار بهت مشت بزنم.. بعد به این فکر می‌کنم که باید چیکار کنم.

به محض اتمام جمله ی پسر کوچیک تر با شوک خندید و سرش رو به صندلی کوبید، جدا از هرچیزی حداقل 7 سال از جونمیون بزرگ تر بود و این درخواست به تنهایی می‌تونست مغزش رو بترکونه؛ چطور هیچ توجهی به سنش نمی‌کرد؟!

-خبر داری چقدر ازت بزرگ ترم؟!

با صدایی که سعی درکنترلش بود به حرف اومد و نیم نگاهی به پسر کنارش انداخت، تقریبا به خونه رسیده بودن و ییفان می‌خواست هرچه سریع تر از شر جونمیون به اتاق مهمانِ خونه ی عموش پناه ببره!

-البته که می‌دونم، اما تو الان به من نیاز داری و شرط منم برای کمک بهت اینه!

شرط؟! کمک؟! وجود ییفان برای پسر کوچیک تر معجزه حساب می‌شد و اون با پررویی منت روی سرش می‌گذاشت! ازدواجش با جون وو مساوی می‌شد با جهنم شدن زندگیش و انگار قرار نبود این موضوع رو بفهمه!

-پس با جون وو ازدواج کن و ده توله واسه پدربزرگت پس بنداز.

همزمان با متوقف کردن ماشین بی حس زمزمه کرد و کمربند ایمنیش رو باز کرد، هرچند تصمیم داشت تا جای ممکن با پسر کوچیک تر راه بیاد، اما قرار نبود غرور خودش رو له کنه.

-راه سومی هست.

لحن محکمش باعث شد بیخیال خارج شدن از ماشین بشه و با نارضایتی سر جاش بشینه. ته چیزی که جونمیون می خواست رو متوجه نمی شد.
نمی خواست ازدواج کنه یا فقط تصمیم داشت ییفان رو بچزونه؟!

-میتونم بدون توجه به خانوادم فقط فرار ک..

-کافیه پدر بزرگ بفهمه تصمیم به فرار گرفتی... زندگیت رو جهنم میکنه جونمیون.

با نگرانی توی حرف پسر کوچیک تر پرید؛تنها کسی که از داستان فرار هارا و یونگجه خبر نداشت تک پسره توی حاشیشون بود و تنها کسی که از حساسیت شدید پدر بزرگش به روی فرار خبر داشت، ییفان.
حتی اگر ازدواج هم نمیکردن، و حتی اگر شرکت هرگز به دستش نمی رسید دلش نمیخواست بلایی به سر امگای رو به روش بیاد، خصوصا حالا که مطمئن بود فرد رو به روش ترومیتشه!

-لازم نیست به من فکر کنی! نگران خودت باش.

همزمان با باز کردن در ماشین اعلام کردو به سرعت الفای توی فکر رو تنها گذاشت. صدای برخورد در باعث شد پسر بزرگ تر به سرعت ازماشین خارج بشه و راه موندع رو دور بزنه؛ نمی گذاشت سرنوشت جونمیون هم مثل خودش بشه!

••27••Where stories live. Discover now