02

398 116 183
                                    

صادقانه ییفان نوجوون هیچوقت فکرنمیکرد که بهای رسیدن به شرکت خانوادگیش، گذشتن از رویاهای کوچیک و بزرگش باشه! الفای بعدیِ خانوادی وو، تنها تصویری که از اینده ـش توی مغزش داشت، زنی بود با موهای بلند مشکی، که لقب همسر رو به همراه داشت،و دو الفا که با عشق، وو ییفانِ سی و اندی ساله رو پدر صدا میزدن.
توی تخیلاتش هم نمی گنجید که لبخند های ملیحِ هک شده روی صورت همسر ایندش، جاش رو به اخم های وحشتناک یک پسر جوون بده!
جونمیون دقیقا نقطه ی مقابل کسی بود که ییفان میخواست، صبحا کل تایمش رو توی باشگاه عمارت میگذروند و الفای جوون حاضر بود قسم بخوره که گاهی صدای مشت هاش رو میشنوه! ظهرها با بیخیالی توی خونه قدم میزد و هرچیزی که سرگرمش میکرد رو صاحب میشد و اخر شب ها صدای اهنگ های راک و متالش کل عمارت رو میگرفت، بی مسئولیت بود و خودخواه! چیزی که خون ییفان رو به جوش می اورد.
وحالا با وجود حقیقتی که از پشت گوشی شنیده بود، تنها ترجیح میداد که توی سکوت به عمق فاجعه ای که اتفاق افتاده فکرکنه..

هیت زودرس جونمیون توی 12سالگی بخاطر اون بود و طبق گفته های پدر بزرگش، ییفان با وجود تغییر رنگ چشم ها و الفای غالب شدش، تونسته بود بدون اسیبی به جونمیون از خونه ی عموش دور بشه!
اما الفای جوون.. هیچ خاطره ای از اون روز به یاد نداشت و مطمئن بود که جونمیون هم وضعیت مشابهی بهش داره.

راه نفس سنگینش رو باز کرد و با بدبختی به درِ بسته ی اتاق خیره شد، عمو و زن عموش برای پیشوازی از پدر بزرگ و مادر بزرگ مریضش راهی فرودگاه شده بودن و حالا با جونمیونی که معلوم نبود این مدت، چقدر با داد و بیداد سعی کرده بود جلوی ازدواجشون رو بگیره تنها شده بود.

باوجود فریاد هایی که دیروز جونمیون کشیده بود و حمله ای که با تشکر از بادیگارد ها خنثی شده بود، ترجیح میداد بیرون از اتاق نره، اما پارچ اب خالی و گلوی خشک شدش جلوی توی اتاق موندنش رو میگرفتن. همونطور که تکون ارومی به بدن خشک شدش میداد، از روی تختِ دونفره ی اتاق بلند شد و با دورس سرمه ای رنگش، تن لختش رو پوشوند. قبل از اینکه باز هم تسلیمِ افکار درهمش بشه با قدم های محکم و بدون توجه به اطرافش از راهروی بلند عمارت گذشت و اروم و با مکث پله های عمارت و طی کرد.

"من میرم طبقه ی بالا"

با دیدن پسر نا اشنایی که بی حواس پله ی اول رو رد میکرد، گیج پلک زد و سعی کرد وجودش رو اعلام کنه، اما خب.. برای این کار زیادیی دیر شده بود،چون پسر کوچیک تر با بالا اوردن سرش هین بلندی کشید و به سرعت تعادلش رو از دست داد، اما ییفان اینبار قرار نبود اشتباه دفعه ی قبلش رو بکنه! بدون مکث تنها فاصله ی بینشون رو طی کرد، بازوهای لاغر امگا رو توی دستاش گرفت و پسر کوتاه تر رو بالا کشید.
صدای ضربان قلب امگای جوون و نفس های شوکه ش توی گوش ییفان میپیچید و انگشتای لرزونی که دورس سرمه ای رنگش رو به چنگ میکشید باعث میشد معذب ارزوی محو شدن کنه!

••27••Where stories live. Discover now