03

325 102 160
                                    

با اشاره ی نحس ترین موجود زندگیش، همونطور که نفس عمیقی می‌کشید روی صندلیِ چرمیِ اتاق پدرش نشست. هنوز نیم ساعت از جنگ اعصابی که ییفان براش ساخته بود، نگذشته بود که پدر بزرگ عزیزش برای صحبت احضارش کرد!

-من انجامش نمیدم!

به محض تکیه دادن پدر بزرگش به صندلی، اعلام کرد و به تقلید از الفای بزرگ، پاش رو روی پای دیگش انداخت و لبخند فیکی تحویلِ صورتِ درهم مرد داد. فقط اگر زندگیِ خانوادش رو زهر مار نمی‌کرد، به جای لبخند، مشت محکمش رو مهمون صورت پدر بزرگ روانیش می‌کرد.

-دلیل بیار، اگر قانع کننده بود بیخیال ازدواجتون می‌شم.

خونسرد زمزمه کرد و ضرب انگشتاش روی دسته ی چرمی مبل باعث شد نوه ی سرکشش ناخوداگاه خودش رو جمع و جور کنه. از نفرت جونمیون نسبت به خودش خبر داشت و صادقانه دست و پا زدن های نوه هاش تنها باعث تفریحش می‌شد!

-ازش متنفرم، از حالت حرف زدن، راه رفتن، نگاه کردن از همش متنفرم!

-پس باهاش ازدواج نکن.

به محض اتمام جمله ی جونمیون، همونطور که جمله های مد نظرش رو توی ذهنش کنارهم میچید اعلام کرد و لب هایی که تفاوت چندانی با نوه‌اش نداشتن رو جمع کرد.

-ولی تو دیگه نمی‌تونی مجرد بمونی!

پس تمام مدتی که با امیدواریِ ته نگاهش به پدر بزرگش خیره بود، اون توی ذهنش نقشه ی دیگه ای داشت؟!  ضعیف.. احمق.. این واژه‌ها توی ذهنش می‌چرخید و اروم اروم وجودش رو می‌خورد، انتظار داشت بهش روی خوش نشون بده؟! جونمیونِ لعنت شده.. باز هم می تونست امیدوار بشه؟! لب های خشک شدش رو با زبونش تر کرد و تکخند پر از افسوسش به گوش چهار چوب های اتاق کار پدرش رسید.

-بازیِ جدیده پدر بزرگ؟! مطمئنم حسابی ازش لذت می‌بری.

ناخوداگاه نفس هاش شدت گرفته بود و رایحه ی نعنای الفای پیر، باعث تحریک اعصابش می‌شد. حالش از این سناریو بهم می‌خورد! بحث برای اینده‌اش، رایحه ی الفایی که نفسش رو بند میاورد و در اخر.. شکست غرورِ اسیب دیده‌اش.

-تو 25 سالته.. نه دانشگاه میری، نه کار می‌کنی و نه سودی برای خانوادت داری، باز هم..

-تو کاری کردی که درس رو ول کنم.

میون صحبت پدر بزرگش زمزمه کرد و نفس عمیقی کشید. اره.. همه یه احمق بی مسئولیت می‌دیدنش اما حداقل پیش خودش سر بلند بود. می‌خواستن بهش زور بگن؟! پس جلوش رو می‌گرفت و پشیمونی براش معنایی نداشت؛ اما حالا؟! برای جنگیدن خسته بود. هر لحظه ی صدای پدرش توی گوشش می‌پیچید
"خودخواهی رو بزار کنار و به خانوادت فکرکن."
نباید بهش می‌گفتن که کنارش می‌مونن؟! باوجود کم کاری های جونمیون توی بیان احساساتش.... نباید یه بغل بهش هدیه می‌کردن..؟!

••27••Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora