برای جونمیون قبول کردن این حقیقت که توی سالن عروسیش قرار داره و اون همه خدمه و خبرنگار فقط برای ثبت ازدواج فیکش در حال جنب و جوش هستند اصلاً راحت نبود و تقریبا جنونش رو به صد میرسوند. انقدر ساده و بدون هیچ اخطار قبلی ای مراسم ازدواجش رو جشن میگرفت و میتونست همسر تحمیل شدهاش رو، که بین مشغله چک کردن سالن با لبخند بزرگش به مهمانهای چینیش خوش آمد میگفت رو؛ از میون پرده های اتاقی که معمولاً برای حاضر شدن عروس استفاده میشد اما حالا توسط یک داماد اشغالش شده بود، ببینه.
-دیگه باید آماده بشید قربان.
نیم نگاهی به دختری که با لبخند مصنوعیش کت و شلوارِ کاور شده رو نشون میداد انداخت و با حفظ ظاهر محکمش کاور کت و شلوار را از دختر جوون گرفت؛ حتی اگر لحظه بعد با تیغه ی شمشیر کشته میشد اجزه نداشت که ظاهر محکمش رو بشکنه. با قدمهای کوتاهش به سمت اتاقک کوچکتر قدم برداشت و به محض بستن در روی پاهای لرزونش نشست. قلبش به خاطر مسابقه گذاشتن با رگهای سرش در حال بیرون زدن بود؛ کل عمرش رو با ترس از محدودیت آزادیش میگذروند و حالا چیزی بالاتر از محدودیت نصیبش شده بود. اینکه بعد از ازدواج ییفان بخواد مزخرفات پدربزرگش رو توی گوشش نجوا کنه از حالا حالش رو به هم میزد. دستش رو روی پیشونی گرمش گذاشت و نگاهش رو به ساعت گرون قیمتی که روی مچش جا خوش کرده بود، داد و با چک کردن زمان باقی موندهاش ضربه ی آرومی به گونش زد و به محض بلند شدن کت شلوار مشکی رنگ رو از کاور درآورد. تنها راهی که برای زنده موندن داشت این بود که همزمان با بقیه باید جلوی خودش هم تظاهر میکرد که مشکلی نداره. پیراهن سفید رنگ رو پوشید و برای بستن دکمههای ریزش به دردسر افتاد.
اونقدر انگشتهاش میلرزیدن که قدرت بستن چند دونه دکمه رو هم نداشت. صدای رفت و آمدهایی که به داخل اتاق انتظار میشد باعث شد بیخیال بدن لوسش بشه و با هر سختی که بود دکمههای پیراهن کت شلوارش رو ببنده و بعد از پوشیدن شلوارش با برداشتن کت و کراواتش از اتاقک بیرون بزنه. هیچ وقت به مهمانیهای مجللی که پدر و پدربزرگش اونها دعوت میشدن نرفته بود و اصلاً علاقهای هم به کت شلوارهای سنگین و رسمی نداشت، پس تنها کراوات مشکی رنگ رو دور گردنش انداخت تا کسی رو پیدا کنه که کراوات رو براش ببنده. مسخره به نظر میرسید اما حالا به خاطر اینکه برای بستن کراواتش کسی بذهنش نمیرسید عصبی بود.
YOU ARE READING
••27••
Fanfictionییفان، آلفای سی ساله ای که تصمیم میگیره بخاطرِ به دست گرفتن شرکتِ خانوادگیشون؛ به خواسته ای پدر بزرگش با پسر عموی تخس و سرکشش که عجیب ترین امگای دنیا بود ازدواج کنه. کسی که برعکسِ خیلی از امگاهای دیگه عاشقِ راک و ورزش های رزمی بود.اما همه چیز زمانی...