-خوابیدی...؟
با تن صدای پایینش برای حفظ آرامش جونمیون پرسید و همونطور که در رو پشت سرش میبست داروها را به دست دیگش انتقال داد بهتر بود هرچه سریعتر خراش دست جون میون درمان بشه تا در آینده رد دعوای خانوادگیش روی دستش نمونه. وضعیت روانی جونمیون واقعا باعث نگرانی ییفان میشد... انگار که امگای ترش اخلاقش، نسخه ی کپی شده گذشتش باشه..
-فقط گمشو بیرون ووییفان!
چند دقیقه ای از پرت شدن نایلون داروها کنار جسمش و بیرون رفتن ییفان از خونه گذشته بود؛ صداهای توی ذهنش خفه نمیشدن چند ساعتی بود که در سکوت فقط به اتفاقات افتاده فکر میکرد ساعت هاگذشته بود و حالا متوجه جیغهای نامفهوم مادرش و زمزمههای مادر ییفان میشد؛ هنوز زمان زیادی از یهویی از خود بیخود شدنش نمیگذشت و این نشون میداد که وضعیت دورش دوباره زخمهای روحیش رو باز کرده. احساس آرامش یا ترس...؟! نمیدونست باید به کدوم احساسش اعتماد کنه.
بعد از سالها بلاخره تونسته بود کمی از خشمش رو به رخ پدر بزرگش بکشه و از طرفی با همون خشم باعث به وجود اوردن اسیب های دیگه ای توی خانوادش شد. جونمیون چیزی برای از دست دادن نداشت و پدر بزرگش این رو خوب میدونست، به همین دلیل، مثل همیشه به خانواده ی کوچیک و له شدش اسیب میزد و از این به عنوان یک اهرم برای ساکت کردن جونمیون استفاده میکرد.
با صدای در این بار پلک های سنگینش رو محکم روی هم فشار داد و خودش رو به خواب زد.'انگار که ییفان هیچوقت قرار نبود رهاش کنه'..فقط اگر ییفانی وجود نداشت... و اگر یک امگا نبود.. هیچوقت انقدر محدود و خار نمیشد..-فکرمیکنی با نبستن دستت چیزی درست میشه؟!
زمزمه ی اروم الفا توی گوشش پیچید و لحظه ی بعد خیسی پماد رو روی دستش حس کرد. از این فاصله ی نزدیک و مهربونی های پسر عموی یهویی ظاهر شدش متنفر بود؛ توی وجود ییفان سیاهیِ مطلقی وجود نداشت و جونمیونی که طی برخورد های اولشون این موضوع رو فهمیده بود از پیدایش حس مثبتی به ییفان میترسید.
حتی اگر به عنوان همسر اجباری یا حتی یک دوست هم قبولش نمیکرد، بازهم نمیتونست منکر اخلاق های خوب ییفان بشه.-کار اشتباهی کردی؛ چون زود و بی سیاست ضربه زدی.. حالا اون هم بدون فرصت بهت ضربه میزنه.
چه جمله های خوش بینانه ای.. روح و جسم جونمیون همین حالا هم پر از ضربه هایی یهویی بود..پسر قد بلند همونطور که باند سفید رنگ رو ناشیانه دور دست جونمیون می پیچید کنار گوش امگا، جمله های جدیدی رو نجوا میکرد و پسر کوچیک تر هر لحظه بیشتر توی افکارش غرق میشد.
خاطراتش هر لحظه بیشتر توی ذهنش خودنمایی میکردن و با یاد اوری روزی که مهر امگا روی پیشونیش کوبیده شد، ناخوداگاه دست زخمیش که حالا بین دستهای ییفان بود رو فشرد.
YOU ARE READING
••27••
Fanfictionییفان، آلفای سی ساله ای که تصمیم میگیره بخاطرِ به دست گرفتن شرکتِ خانوادگیشون؛ به خواسته ای پدر بزرگش با پسر عموی تخس و سرکشش که عجیب ترین امگای دنیا بود ازدواج کنه. کسی که برعکسِ خیلی از امگاهای دیگه عاشقِ راک و ورزش های رزمی بود.اما همه چیز زمانی...