سئول، عمارت کیم، یکم دسامبر ۲۰۱۸، ساعت ۰۱:۰۰ بامداد
دروغ گفتن در عمارت کیم حالا برایش کار راحتتری بود. اوایل میتوانست کل روز را دربارهی حالش دروغ بگوید و تظاهر کند که خوب است، با زندگی جدیدش کنار آمده و کسی مچش را نگیرد. به طرز امیدوار کنندهای این دروغ روز به روز به واقعیت نزدیکتر شد؛ تا حدی که میتوانست حتی وقتی که اطرافش خالی از هیاهوی عمارت بود، به جیمین فکر نکند.
این که چه بلایی به سرش آمده و کجاست...
روزهای اول زیاد گریه میکرد؛ برای خاطراتی که دیگر نمیتوانست تکرارشان کند.
دستش را مدام به گردنش میکشید؛ جایی که دیگر هرگز توسط دوستش با شیطنت تا مرز کبودی گاز گرفته نمیشد.هیچ وقت آنها را بابت گرفتن تنها کسش نمیبخشید.
امیدوار بود روزی تقاص کارشان را پس دهند. اگر عدالتی در این دنیا وجود میداشت، شاید. ولی به خوبی میدانست که احتمال آ تا چه حد ضعیف است.
درست در آن نقطه بود که دیگر چشمان ملتمسش را به سمت آسمان نبرد و تنها درون آینه و هر سطح شفافی خودش را نگریست.پسر بچهای هنوز هم بو میداد؛ از آن بوهایی که چند روز از مشام کسی پاک نمیشدند؛ بوی مرگ.
بوی مرگ، بدون امید.خاک خیس با پاهایش لگد کوب میشد. زمینهای باغ عمارت در این فصل برای استخوانهای هرموجودی سرد میشدند؛ آن قدر سرد که دیگر حتی خبری از پشههایی که در تلاش برای یافتن گوشتی برای مکیدن وز وز میکنند نبود.
حتی آجوشی هم بیخیال رزهایش شده و جایی در میان رختخوابهای ضخیمش به خواب رفته بود.
او اما، در باغچههای بزرگ و تو در توی عمارت قدم میزد؛ به امید آن که پسرک مو صورتی از پشت یکی از آنها بیرون بپرد اما صدایی از پشت پرچینها شنیده نمیشد.آلاچیق در سکوت مرگباری فرورفته بود؛ طوری که انگار هیچ وقت جیمین در آنجا لبخند نزده و چنگالهای حجیم پنکیک را در دهان او فرو نبرده.
با پشت دست قطره شور اشک را از گوشه چشمش پاک کرد و کمرنگترین لبخندی را که میتوانست، بر روی دهان پوسته پوسته شدهاش نشاند.
کتش را محکمتر به خود پیچید تا مهمان بعدی لیست بدبختیهایش ذات الریه نباشد. برخلاف دفعات قبل، این بار جیمین را نداشت تا حواسش به او باشد و تمام طول روز را پاشویهاش کند.
روی اولین پلهی آلاچیق جاگیر شد و عمارت نورانی را از نظر گذراند. عمارتی که در نیمه شب از تکاپو نمیافتاد.
شب انگار تسخیرشده بود و باد با صدایی دیگر میوزید. طبق انتظار طولی نکشید که دانههای ریز برف پایین آمدند و کتش را لکه دار کردند. لبهایش را با نوک زبان خیس کرد و از طعم تند خون آنها در خود جمع شد.
YOU ARE READING
𝑪𝑹𝑼𝑬𝑳
Fanfiction♣️ فصل اول : اتمام یافته ♠️فصل دوم : درحال آپ "مادرم زن خوبی بود اما آدمای خوب میمیرن. من میخوام بد باشم. شرارت رو نشونم بده؛ تاریکی رو نشونم بده. حتی اگه بتونم یه پرتو امید برای خودم پیدا کنم. من رو به یه شیطان کوفتی بدل کن." ♦️𝐌𝐚𝐢𝐧 𝐜𝐨𝐮𝐩�...