قسمت دهم: خون و آغوش

484 90 606
                                    

سلام؛
قبل شروع پارت لازم بود بگم این قسمت لغات ستاره دار زیاد داره و ادامه داستان از بعد توضیحات اوناست. حواستون باشه چیزی رو جا نندازید.
همین دیگه، لذت ببرید.

༒༒༒

«خون مرد به رنگ شراب کهنه از بینی‌اش سرازیر بود و روی لب‌های درشتش چکه می‌کرد.
اگر می‌توانست آرواره‌هایش را برای ادای کلمات تکان دهد، شاید به او می‌گفت که خون به جای خشونت به چهره‌اش ترس گرسنه و عمیقی می‌دهد.
اما وقتی که سرش میان پنجه‌های قدرتمند مرد و عصای ایکاروسش فشرده می شد، قبل از آنکه سیاهی مانند پرده‌ای نور را از چشمانش بگیرد، نمی‌توانست به چیزی جز اینکه بالاخره مرگ و زندگی‌اش برای کسی مهم است فکر کند.»

همانتوس با چهره‌ای که از شدت سرخی به سیاهی می‌زد و تمام شبکه رگ‌های صورتش را نشان می‌داد، بر سرراننده و جونگین پشت پارتیشن داد زد:

"همتون گم شید بیرون!"

طولی نکشید که شش نفر از محافظانی که هنوز هشیار بودند، از خودروهای پشتی و جلویی پیاده شدند و خودروی حامل آن‌ها را محاصره کردند.

درب‌های خودرو به همان سرعت باز شد و همانتوس و کیم از آن خارج شدند.
با این تفاوت که کیم جسم بیهوش پسری که باریکه‌ی خون کمرنگی از میان لب‌ها و بینی‌اش جاری بود را نیز بر روی دستانش حمل می‌کرد.

سر ایکاروس را روی ناحیه‌ای درست در زیر گیجگاه سمت چپ پسر می‌فشرد؛ طوری که به نظر می‌رسید رد کبودی بزرگی را روی پوستش به جا بگذارد.

انرژی آزاردهنده همراه با بارش اولین دانه‌های برف کمتر و کمتر شد و همانگونه که به وجود آمده بود، از بین رفت.
همانتوس گوشواره‌اش را که به محل مشابهی از شقیقه‌اش می‌فشرد، رها کرد و به بدنه خودرو که به سرعت به رنگ سفید درمی‌آمد تکیه داد.

هیچ صدایی جز نفس‌های ممتد و سنگین و زوزه‌های باد به گوش نمی‌رسید؛ بادی که درمیان پستی و بلندی‌های پوشیده از برف می‌پیچید و سرمایش را تا عمق استخوان هر موجود زنده‌ای می‌کشاند.

جونگین که به سختی روی پاهای خود ایستاده بود و زرد آب بالا آمده تا دهانش را به ناچار روی برف‌ها می‌ریخت، نگاهش را به کیم داد.

چشمان کیم در میان تاریکی هوا و نورهای
بی‌جان چراغ‌ خودروها مانند دوحفره بی‌انتها به نظر می‌رسید؛ مانند آنکه تنها دو سوراخ خالی در استخوان جمجه‌اش باقی مانده باشد.

باریکه خون غلیظ پشت لب‌هایش متوقف شده و پاهایش تا مچ در برف فرو رفته بود. انگار که حالت فانی بودنش را از دست داده و تنها با روحش در میان آن‌ها ایستاده است.
تنها چیزی که خلاف این را ثابت می کرد دانه‌های سفید رنگ برفی بود که روی شانه‌های پوشیده‌اش می‌نشست.

𝑪𝑹𝑼𝑬𝑳Where stories live. Discover now