🧜🏻‍♀️1 💓

127 27 0
                                    

Part one , for your beautiful eyes baby💫




آروم آروم و با تمام جون باقی مانده توی بدنش خودشو به ساحل رسوند . هیچ وقت فکر نمیکرد بی توجهی به حرفای و اخطار های مادرش انقدر دردناک تموم بشه..
آروم خودش روی سنگ ریزه ها کشید و دستاشو روی صورتش کشید تا موهاشو از صورتش کنار بزنه.
نگاهشو رو به سینه های سرخ شده و ورم کردش و پایین تنه ی داغ و دردناکش داد..
لعنت بهش.
.
.
همین جور که آهنگی زمزمه میکرد و از پله های دیدبان بالا میرفت.
روی صندلی نشست و چراغ بزرگ دیدبان اقیانوس رو روشن کرد و چراغ شروع به نور افکنی توی اون تاریکی شب میکرد.
.
+ لعنت بهت تهیونگ..لعنت بهت..ظرف خالی رو به من دادییییی!!..اه
.
همین طور که روی برادر کوچیک ترش غر میزد ظرف غذا توی کیفش چوپوند و بی توجه به قار و قور شکمش روی میز نشست و مثل همیشه نگاهش رو به اقیانوس بی انتها داده بود و انتظار صبح رو میکشید.
.
پیشونیش به شیشه چسبیده بود و چشماش که داشت خواب بشون غلبه میکرد عین آونگ ساعت دنبال نور دیدبان روی اقیانوس میچرخید که با دیدن شئ براق بلندی که با برخورد نور دیدبان معلوم میشد و بعد خاموش یدفعه پرید و از روی میز افتاد.
.
+ آخ سرم فاک !
.
اولین بارش نبود تنهایی میومد و چیزهای جالبی! میدید و بعد می فهمید کار برادره فضولشه.
.
+ تهیونگ...تهیونگ به جان مامان..دارم میام صبر کن..احمق نصف شب کجا اومدی تنهایی..
.
همین طور که با خودش غر میزد و پله های فراوان دیدبان رو دوتا یکی رد میکرد پایین اومد..
" یه جوری بترسونمت دیگه دور  ور من پیدات نشه بچه "
با خودش فکر میکرد و نقشه میکشید و پاورچین پاورچین با جایی حدود سی متر دور تر پشت صخره ها که تقریبا نزدیک مرز آبی کشور بودن و فقط دو سه سالی یک بار برای بررسی اونجا رفت و آمد میشد میرفت .
.
.
کاش فقط فرار میکرد و مراسم با اون شاهزاده ی لعنتی رو دور میزد..اما چطور میشد اون عوضی قطعا جلوی هر حرکتش رو تا متر ها میگرفت..به بازوهاش تکیه داده بود و دمش رو کج کرده بود تا از درد پایین تنش با برخورد سنگ ریزه ها جلو گیری کنه.
.
× ف.فکر کردی..کی هستی..چ.چرا اص.اصلا باید برگردم اونجا؟!
.
دستاشو رو چشماش گذاشت که باعث شد کمرش از ریزش اشکاش به لرزش در بیاد
.
× ب.به خاطره بچه هام..
.
آروم با خودش زمزمه کرد..
.
+ باز اینارو برای اون احمق پوشیدی؟!
.
× اااههه !
.
با جیغ ترسیدش نامجون یکدفعه عقب رفت ، روی سنگ هایی که ایستاده بود لیز خورد و محکم به سنگ بزرگ پشت سرش برخورد کرد و در ثانیه پاشیدن آب!
.
نامجون شتابان بی توجه به درد پاش جلو اومد و نگاهش رو توی آب میچرخوند که با دیدن جسمی روی آب چشماشو ریز کرد تا بهتر اونو ببینه..
.
براق ، بلند ، صورتی رنگ..اون..اون دیگه چی بود !
.
.
.
.
صبح روز بعد 8:40
.
از شوک دیشب فقط چند لحظه خوابش برده بود و حالا توی کشتی ماهیگیری (* ازین کشتی یا قایقن نمیدونم که میرن باشون ماهیگیری اتاقک استراحت و اینا دارن مجهزن*) زیر نور آفتاب قدم میزد و هر از گاهی نگاهشو به مخزن ماهی که حالا چیزی غیر از ماهی ذخیره میکرد مینداخت. مگه میشه ؟!..اِلف ؟! جن؟! فرشته ؟ پری ؟ پری دریایی ؟! یه انسان نفرین شده ؟!.. ووااییی ، شبیه همشون بود اما یک موجود بد؟!..اصلا..
.
+ آخه...ای وای اصلا مگه وجود دارن!!!...دارم دیوونه میشم..
.
همین طور میگفت و راهشو دوباره به مخزن کج کرد..نگاهش رو از پشت در از جای شیشه ایش به مخزن بزرگ و پر از آب داد که..
.
.
با برخورد محکم دمش به جای سفتی چهرش از درد جمع شد و آروم چشاشو باز کرد . با دیدن دیواره های جایی ترسیده بالا اومد تا از وان در بیاد احساس میکرد داره یخ میزنه..و جسد ماهی های بیگناه دور ورش چیزی از ترس و دردش رو کم نمیکردن..
حالا که فکر میکرد..پیش خانوادش امن ترین جا بود..درسته اون شاهزاده ی احمق خودسر همه چیزش رو گرفته بود..اما اون هنوز زیباترین فرد آتلانتیس میموند. و این خاصش میکرد و هنوز این امید بود که روزی اون هشت پای بزرگ سیاه به نبود ملکش پی ببره و از غرورش دست بکشه .
.
× آهههه!..و.ولم ک.کنید..هق..ی.یکی هق..صدامو میشنوههه...
.
دمش محکم با ذنجیر کلفتی به آخر اتاق بسته شده بود و با هر تکونش پولکای نگین مانندش کنده میشد و خونش توی آب پخش میشد..
.
یه لحظه نگاهشو به در داد  و با دیدن جفت چشمی که بهش زل زده بود جیغ بلندی کشید و هراسان و ترسیده سعی میکرد عقب بره و نگاهشو ازون چشما بگیره. هر چند حواسش نبود که هی آب وان آبی تر ، و چهره ی رنگ پریده ی خودش سرخ تر..
.
× ت..تو کیی هستییی!!...اهههه هق..ت.توروخدا...هق..ب.بزار..برممم..
.
نامجون با دیدن اشکای قرمز رنگش و دمی که بی امان خون آبی چکه میکرد. میتونست حدس بزنه چقدر ترسیده و داره به خودش آسیب میزنه.
.
از پشت شیشه دستاشو به نشانه ی تسلیم جلوش گرفت و سرش رو پایین انداخت.
.
یونگی با دیدن حرکتش کمی فریاداش خوابید و فقط نگاهش به در بود..نکنه..
.
نگاهشو بالا آورد و دوباره اما ایندفعه با آرامش نگاهش کرد که چطور به چشمای خونی؟! اشکی؟!..اشکای سرخ رنگ و خون آبی..چه تضادی.
آروم درو باز کرد که صدای کشیده شدن زنجیر توی گوشش پخش شد.
.
آروم از لای در نگاهش میکرد که چطور دمش رو به زمین و زمان میکوبه و عقب وان ایستاده..
.
منصرف شد و درو دوباره بست..اینطور فایده نداره قطعا با دمش میزدش حتی اگرم بسته بودتش!
.
.
.
خم شد و دستشو آروم روی دم خونیش کشید که به حبس اون زنجیر بود.
.
× م.میشنوید ص.صدامو؟!..هق..ش.شما ا.اونجایید؟...
.
بلور های سرخ رنگش به پوستش بوسه میزد و آروم توی وان آبی رنگ شده غرق میشد.
نگاهشو آروم به پنجره که نور آفتاب مستقیم بهش میخورد داد. حتی جرئت نگاه کردن به اطرافش و دیدن اون ماهی های بیگناه رو نداشت.
.

~MerMAid~Where stories live. Discover now