last 💓6🧜🏻‍♀️

88 16 3
                                    

= ملکه؟
.
با دیدن سکوت و چشمای سرخ آدم سرش رو به دو طرف تکون داد و آروم سمتش شنا کرد و با ندیدن مانعی از محافظان شاهزاده سریع سمتش رفت با نزدیک شدنش مرد همین طور که هنوز نگاهشو قفل تن بزرگ و بازوهای بزرگ و سیاه روبه روش بود عقب عقب رفت و با سکندری خوردن روی شن ها روی دستاش فاصله میگرفت..
.
× ن..ن.نز..نزدیکم نشو !!!
.
بدون اینکه نگاهشو از هشت پایی که بالاتنه ی آدم داشت فریاد کشید و بی توجه به بغض پری نگاهشو بین اون دوتا میگردوند و جمعیتی از چیز های عجیب دیگه..
.
+ ک.کاری با تو نداری...ب.برو...ن.نترس باشه؟!...هق...میفهمی؟!...لطفا..هق برو...
.
نگاهشو رو از چشمای سیاه هشت پای بزرگی که از آب بیرون زده بود گرفت و به پری کنارش داد..
خانوادش..باید میرفت..
آروم دستشو روی گونه ی پری گذاشت و اشکاشو پاک کرد..
و تا سمت هشت پا برگشت با دو بازوی لزج و کلفتش مواجه شد که در چند ثانیه دورشون  پیچید و سمت خودش کشید..
.
توی هوا معلقشون کرد و نامجون با حس پوست درونی بازوهاش و تیکه هایی از پوستش که بهش میچسبیدن و ول میشدن زیر دلش پیچ میخورد و حالش ازین حرکات بهم میخورد..
.
با شنیدن صدای پری رد نگاهشو به اون داد..
.
× ج.جیمینا...بزار بره...خواهش میکنم..هق..
.
نگاهشو از پری بین بازوش نمیگرفت و بیشتر مرد رو فشورد و بازوش رو دورش تنگ کرد..
.
+ ا..ااااهه...!
.
× نن..نکننن..هق...سرورم...ا.ازتون خواهش میکنم...!
.
با دیدن حرکات دردمند غریبه جیغ میکشید و سمتش تکون میخورد..
.
= ببینمت ملکه ی خائن!...
.
دوتاشون رو جلوی صورتش گرفت و همین طور که نگاهش رو بینشون میچرخوند..
.
= بچه های منن ؟...
.
+ ااا...
.
= یا این؟
.
نامجون به بازوش چنگ مینداخت اما واقعا اون بازوی چسبانک هی تنگ تر و تنگ تر و دنده هاش فشورده تر میشود..
جرئت نگاه کردن بهش رو نداشت و از له شدن استخوناش و اشکای بیرحم فرشته کوچولوش داشت دیوونه میشد..درد دنده‌ش بعلاوه ی ترسی که تنش رو میلرزوند رو لحظه ایی کنار گذاشت و رد نگاهشو روبه پری گردوند..
.
× کشتیش!!..ااهه...هق...تو بچه هاتم داری میکشی!...
.
شاهزاده انگار که عروسک گردان بود خنده ایی سر داد و یکدفعه هر دو ول کرد.
صداش بین موج های آب خفه میشد و توی عمق از درد بدنش هیچ راه نجاتی نبود..
بین قطرات بیرحم آب که تیکه تیکه ی هوا رو میبلعیدن کم کم گم میشد و تصویر چهره ی عجیب موجود ترسناک و بازوهای بزرگش محو میشد..
.
تند تند نفس میکشید و سعی میکرد وزن سنگین مرد رو همراه وزن خودش از آب بیرون بکشه..یا حداقل تیله خای قهوه ایی رنگشو باز کنه.
با حس لمسهای آشنایی روی تنش پلکای ترسیدشو کنار زد و با تیله های نیمه باز غریبه ی آشنا مواجه شد.
.
شکم برامده ی پری ترسیده رو به خودش چسبوند و لبای شورشو بیشتر مکید..نه فقط برای زره ایی نفس برای شکوفه های توی قلبش.
.
با کشیده شدن تنشون از هم تیکه شدن و بیرون از آب کشیده شدن..
.
= خوش گذشت ملکه؟!
.
بازوش رو دوباره توی آب کرد و در اورد..
دمش رو سمتش پرت کرد و دستاش روبه مرد که بی جون بین بازوی بزرگش بود و آب از دهنش بیرون میزد.
.
= خوبه!...میخواستم مطمئن بشم بچه های من نیستن!...برید به درک!
.
× ااااههه!!!...هق..نن.نکنن!!..
.
تنها چیزه آخری که در دید رس چشماش قرار گرفت پر پر شدن پری بیگناه بین بازوهای بی رحم هشتپا بود..
.
.
.
.
.
-ه.هیونگ؟!...هیونگ!!!...
.
- نامجون؟!..میشنوی صدامو؟!...
.
- برو پرستار رو صدا کن!!!...هیونگ نگام کن!...تروخدا نبند چشاتو...من کیم هیونگ؟...یه چیزی بگوو!!
.
.
.
.
بلخره اینجا بود!...خونه؟..
دستشو روی بخیه های دردناک پشت سرش گذاشت و آروم از روی تخت بلند شد..
این درست نیست..وقت اشتباهی اومده بود؟..خونه؟..نکنه تنشو کنار رودخونه پیدا کرده بودن و..و..
با یاد آوری خون آبی رنگی که از دهن پری بی جون چکه میکرد فریادش با کندن پرده های پنجره ی اتاق یکی شد..
سمت در رفت که در لحظه در باز شد..
.
- چی شده هیونگ؟!..حالت خوبه؟!..درد داری؟!..
.
- برو کنار!
.
بی توجه به برادرش که دنبالش میدوید راهشو سمت در کج کرد که یدفعه جلوی در گرفته شد.
.
- کجا میخوای بری نامجون دیوونه شدی؟!...صبر کن الان کوک میاد میرسونمون..اصلا تو حالت خوب نیست هیونگ تروخدا یه بار بهم گوش کن!
.
دستشو به دیوار گرفت و دست ازادشو پشت سرش گذاشت تا از سر گیجش کم کنه..حالت تهوعش با حس پیچیش پوست لزج اون لعنتی روی بدنش حتی بدتر شده بود..
.
- ه.هیونگ؟!
.
با دیدن ریزش مرد روی دیوار و تکیش به دیوار سرد نگران سمتش رفت که سرشو به پشت تکیه داد و قطرات گاه بی گاهش از چونش قلت میخوردن..
.
- ت.ته...کشتش...بچه هاشو..خودشو...
.
با یاد اوری هزیون هایی که توی بیمارستان تکرار میکرد نگران سمتش رفت و آروم اشکاشو پاک کرد.
.
- بزار برم...بزار برم ساحل تهیونگ...منو از کجا اوردید...برم گردونید ته..برم گردونید..
.
- هیونگ..گریه نکن لطفا...برای چیزی که فقط یک رویا بود گریه نکن...ما یک هفتس از ساحل مرزی اوردیمت..روی سنگا نگهبانای مرز پیدات کردن..
.
ساحل مرزی..
شوکه رد نگاهشو به برادرش که هر لحظه ممکن بود بغضش بترکه داد..
.
- ساحل مرزی؟
.
- آره..پشت اون سنگه که همیشه میرفتیم..سرت خونی بود..یک هفته ی تمام هزیون میگفتی..مارو نصفه جون کردی تا بهوش اومدی..
.
یعنی..هیچ چیزی..همه ی اون لمسا..
اون نگاه ها..
اون ترس ها..
اون حس ها..
هیچی نبود. حتی توی رویا یقین به دست نیافتی بودنش داشت..فرشته ایی که بال نداشت زیادی برای نامجون نشدی بود..چه برسه به داشتنش.
.
با زنگ در نگاهشو از چشمایی که هنوز بهش نگاه میکرد گرفت و به در داد.
.
- بلند نشو..برات آب میارم آروم باش باشه؟!..
.
گونشو بوسید و بلند شد درو باز کنه..
.
× تهیونگ اون گوشی لعنتیتو جواب بده!..اگر یکی مرده بود و نیاز به کمک داشت چی ؟!..
.
- بیا داخل..ببخشید جواب ندادم بیمارستان بودیم نامجون هیونگو مرخص کردیم کوک هم رفته داروهاشو بگیره..
.
× اوه..
.
وارد شد و با دیدن اولین بار برادر دوستش که کنار در روی پارکت ها نشسته بود و بهش زل زده بود لحظه ایی درو نبست و همین طور خیره به اون چشمای رگ به رگ که شاهد اشکاش بودن موند.
.
آروم از دیوار دست گرفت که پسرک جوان سمتش اومد تا کمکش کنه..
.
× آم..ببخشید نمیخواستم مزاحم بشم...استراحت کنید..
.
بازوی لخت مرد که از تیشرتش بیرون بود رو ول کرد و خواست برگرده که دستش توسط مرد با ملایمت خاصی کشیده شد.
.
+ مهم نیست..بمون..
.
درو با دستش هل داد و بسته شد..
پسرک خجالت زده کتف مرد رو گرفت و دستشو پشت کمرش گذاشت چون انگار هنوز هم میتونست پخش زمین شه.
.
× تهیووونگ!!...هیونگتو میدزدم هااا!!...بیا مَردی هنوز گیج میزنه کجا رفتییی...
.
لبخندی زد برای حفظ تعادل کتف پسرک آشنا رو گرفت..
پری دریاییش هیچ وقت قرار نبود ولش کنه..

ووت و کامنت یادت نره! ؛") دیدی چی شد ؛)؟

ووت و کامنت یادت نره! ؛") دیدی چی شد ؛)؟

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.

؛"")

___________________________
.بدي هر داستان پایان اونه.
باهاش زندگی میکنی و دانسته ها و نداسته های خودتو محک میزنی و بازهم ورق می زنی
دیگه هیچی نیست..
بیاین پایان های زیبا بنویسیم:)
شاید خاطرات خوبی برای بقیه بسازیم!

دوستون دارم
امید وارم دوباره با ذهنیات رایتر دور هم تو بوک دیگه ایی جمع بشیم.

#DOMINANT

Yayımlanan bölümlerin sonuna geldiniz.

⏰ Son güncelleme: Sep 17, 2023 ⏰

Yeni bölümlerden haberdar olmak için bu hikayeyi Kütüphanenize ekleyin!

~MerMAid~Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin