تاحالا پری دریایی دیدی؟!
منم ندیده بودم ، تا زمانی که..
______________________________
((
دستهایی که به سمتش دراز میشد و جیغ هایی که هر لحظه شدید تر میشد مرد رو بیشتر از هر موقعه شوکه کرده بود!..اون حتی نفهمید کی بغلش کرده بود و از آب بیرون اوردش و...
سه یا چهار ساعت گذاشته بود..اون بیگناه و ترسیده و آسیب دیده بود نباید دمشو می بست.. با به یاد آوردن زنجیر طلایی رنگی که نگین آبی بزرگی بهش وصل بود و روی سینه ی خودش میچرخید چشماش گرد شد.. گردن آویز؟! گوشواره ؟! ملکه ایی چیزی بود؟! فاک.. . . نگاهی به ساعت انداخت و آروم از پنجره در نگاهش میکرد..خودشو بغل کرده بود و به آرومی نفس میکشید. وان بزرگ به رنگ آبی با قطرات سرخ شده بود یه لحظه از آوردنش منصرف شد!..از خون ریزی میمیره... . آروم و بی صدا در رو باز کرد و در لحظه بوی خون مونده زیر بینیش پخش شد. از تپش قلبش از ترس و استرس نزدیک بود جیغ بکشه و همونجا گریه کنه لعنتی...وحشتناک نبود. دمش..ووااییی ددمششش!!! با صدای چیک آروم در باله ی کناری دمش تکون خورد و یکدفعه به پشت در چسبید و بی صدا و آروم در حد خفگی نفس میکشید. بعد از چند دقیقه که باله ی شیشه ایی کناره های پایین تنش به حالت اول درومد آروم بازدمشو بیرون فرستاد. قدم قدم راهشو از کناره های دیوار به زنجیر بسته شده به دمش میکشید.. . ففففاااککک تتووو آاابببهه گگوههه مماههیی ( پاش لیز خورد از اب ماهی:) . . با برخورد چیزی به انتهای دمش یکدفعه دمشو روی کف کشید و باعث شد نامجون بیچاره با ضربه ی دمش محکم به دیواره ی اتاقک کوبیده شه.. . نامجون تند تند نفس میکشید و از ترس فریاد هاش و جیغ های نامفهومش روی دو زانو افتاد و تعظیم کرد. . پشت سر هم نفس نفس میزد و دمش رو حالت دفاعی جلوی خودش گرفته بود. نامجون میتونست قسم بخوره داش بش فوش میداد. اون لعنتی فقط جیغ میزد و صداش بدتر از جیغ نوزاد شیشه هارو میلرزوند. . کمی سرشو آورد بالا و زیر چشمی نگاش میکرد که چطور با چشمای روشنش بهش زل زده بود و کناره های وان رو برای حفظ تعادلش گرفته بود..شاید با دمش میشد گفت دو و نیم متر می رسید و این ترسناکش میکرد. . دستاشو بالا آورد و میخواست کمی بالا بیاد که دوباره جیغ کشید و چیزی گفت که باعث شد نامجون دوباره روی زمین خم شه. . + من..لعنتی دمت..دم!!..میخوام بازش کنم...آزادی..باز ! . یونگی گیج نگاهش میکرد و هیچی از صدایی که میشنید نمیفهمید..فقط یه چیزی میشنید..با دیدن دوباره ی نگاه زیر چشمی اون آدم ایندفعه چیزی نگفت و دمشو کمی عقب کشید. . نامجون با انگشت به زنجیر اشاره کرد و با اون دستش حرکت موج در میورد. . + بازت کنم!..قول!..خونو ببین..هر چند نمیدونم خونه یا نه..اما بازم!.. . یونگی آروم نگاهشو به جای اشاره شده داد. و دوباره نگاش کرد. نامجون آروم بلند شد و هنوز دستاش تو هوا بودن و هنوز دم توی هوا سمتش بود و از فشار زنجیر قطرات آبی چکه میکرد. . × نیا جلو!! . داد زد و نامجون یکدفعه عقب رفت.. . + لعنتی.. . با کشیده شدن دمش توسط زنجیر جیغ کشید و از درد و خونریزی بدنش شل شد و هق هقای بیگناهش توی اتاقک پیچید. بعد از چند دقیقه از فشار زنجیر چشمای اشکیشو به مرد داد و آروم دمشو روی زمین سرد سمتش کشید . . × ل.لطفا! . با اینکه از ترس و استرس بدنش میلزید اما تنها کسی که فعلا میتونست کمکش کنه اون آدم بود..هر چند اونم انگار میترسید نزدیک بیاد. . نامجون نگاهش میکرد که چطور گاردش رو آورد پایین و حالا..با چشمای خونی و باله هایی که بی وقفه از استرس میلزیدن داد. . × تهیونگ اگر مردم منو ببخش به خاطر فوش دادن بهت... . با خودش زمزمه کرد و قدم قدم سمتش رفت آروم تیشرتشو در آورد و روی دمش گذاشت و همین طور که دستاش میلزید و چشماش کامل بهش بودن نکنه نفلش کنه سعی میکرد بدون تماس مستقیم با پولکاش و خون خوشرنگش زنجیر رو باز کنه. . × اهه.. . یکدفعه دستشو کشید و نگاهشو به زیر دستش داد. تیشرت و دستایی که نمیخواست خونی بشن آبی رنگ شده بودن. . + ببخشید!..ببخشید. . نگاهش کرد و سریع بازش کرد و عقب رفت. دمش زود جمع کرد و توی آب مونده ی وان کشید و مرطوبش کرد ، نامجون با دیدن ذوقش لبخندی زد و دستاشو با شلوارش پاک میکرد. . یونگی دست برد توی آب و چند تا پولک های بزرگ که به رنگ صورتی روشن بودن که از دمش کنده بودن درآورد و سمتش گرفت. . ×ممنونم.. . آروم سرشو خم کرد و با دو دست جلوش گرفته بود. نامجون کنجکاو نزدیک شد و با دیدن مروارید های توی دستش چشاش برقی زد. . + اینارو از کجا اوردییی! . دستشو زیر دستش گرفت و پولک های بزرگ رو توی دستش خالی کرد. . + بله..واقعین.. . نگاهش میکرد و توی دستش میچرخوندشون. و آروم بدون جلب توجه عقب عقب میرفت تا بره که با دیدن برگشتن یدفعه ی سرش سر جاش ایستاد. . × بزار برم...ممکنه بیاد.. . فقط نگاش میکرد..چون هیچ کلمه ی فاکی از حرفاش نمیفهمید. . × میکشت!...ب.باید برم. . دستاشو جلوی صورتش گرفت و سعی کرد بهش بفهمونه که نمیفهمه حرفاشو. . × دنبال بچه هاش میاد!...مطمئن باش. . . .
К сожалению, это изображение не соответствует нашим правилам. Чтобы продолжить публикацию, пожалуйста, удалите изображение или загрузите другое.