🧜🏻‍♀️3💓

75 18 3
                                    

× دنبال بچه هاش میاد!...مطمئن باش.
.
.
.
= تا فردا شب..پیداش کردید که هیج...پیداش نکردید تک تک خانواده هاتونو دفن کنین !
.
با فریاد شاهزاده همه ترسیده نگاهشون رو به همسر و بچه هاشون دادن و در عرض ثانیه برای گشتن ملکه ی گمشده از قصر بیرون رفتن
.
.
× آه..لعنت بهت!..لعنت بهت عوضی..آهه..چ.چتونه..
.
توی خودش جمع شد شد و با تیر کشیدن دوباره ی شکمش چشاش تا آخر باز شد و دمش محکم روی چراغ وسط سقف خورد تیکه شدنش با فریاد ترسیده ی پری یکی شد.
.
از وان بیرون اومد و با دیدن چهره ی اون آدم از پشت شیشه حداقل خوشحال بودن قرار نیست توی این غروب ترسناک دردناک تنها بمیره!
.
+ اههه فااکک  !!..
.
نامجون با دیدن بدن کشیدش روی چوب های خیس و برق چشماش توی تاریکی مخزن که توسط نور سرخ غروب میدرخشیدن ترسیده عقب پرید!
سریع دوید و دوباره درو قفل کرد !
ا.اون...شت!
.
× چ..چی..!..ن.نه.نه..نرووو!!..هق..نروو!!..ا.اینو باز کننن!
.
تا جایی که میتونست عقب ایستاده بود و هر لحظه ممکنه بود از روی عرشه بیوفته. قلبش تو دهنش بود و اصلا نمیفهمید چرا اینطور شده ! البته که معلوم بود میخواست آزاد باشه ولی..
.
نیم ساعت از فریادهاش و تکون های کشتی توسط اون میگذشت..یکم آروم شده بود اما..
حالا نامجون نزدیک تر شده بود و قصد داشت  فاصله توی تاریکی ببینه داخل اتاق چه خبره !..بلخره به خودش جرئت داد تا حداقل چیزی بفهمه.
.
پری با هر زوری که بود خودشو به در بسته رسوند و به دیوار سرد کنارش تیکه داد و آروم روی در می کوبید همزمان چیزی زمزمه میکرد.
.
نامجون با دیدن دم آسیب دیدش توی نور کمی که از شیشه ی کوچیک رد میشد احساس گناه و ترحم و عذاب چیزی نبود که بخواد باهاشون کنار بیاد.
آروم نزدیک تر شد و با شنیدن ریتم صداش کنجکاو نزدیک تر شد..
درسته ؟!..یعنی امکان داره؟!..نه نه!!..با دقت بیشتری گوش میکرد..یعنی..
.
با کلی بدن لرز بلخره به خودش جرئت داده بود تا به شیشه نزدیک شه و به داخل سرکی بندازه..
تو قفس؟! پرنده ؟! نه..یه ماهی تزئینی که هیج وقت طعم آزادی رو نمیچشید..همون قدر مظلوم..همون قدر آسیب دیده.
.
گوشیشو آروم از توی جیبش کشید و خیلی محتاط بالا آورد.
.
با بازتاب چندتا اشعه ی کوچیک نور از روی دمش به روی صورتش چشاشو دنبال نور فرستاد..تاریکی؟!..تاریکی برای یونگی مساوی بود با اون شب..
.
.
فلش بک :((
.
+ ج.جیم...ت.تو..تو که این کارو نمیکنی نه؟!..س.سرورم؟!..
.
هشت پای جوان حالا پوزخند زنان تکیه داده بود و با بازوهاش هر از گاهی به همسرش ضربه میزد.
.
= چرا نکنم؟!..چند وقت دیگه قراره اون پیر سیاه از بین بره..و من اینجام! و نوه هاش!..قرار نیست اون تخت خالی بمونه !
.
+ ا.اصلا به من گوش میدی؟!..ج.جیمین ت.تو کی هستیییی؟؟!!...آخ..
.
کمرش تا آخر میلزید..اون بازوها چیزی نبودن که روی تن پری جای داشته باشن!..
.
= من امپراطور آتلانتیسم ! و تو!..
.
هشتپای بزرگ سیاه آروم سمت همسرش! شنا کرد.
.
= فقط!..( یکی از بازوهاش دور دومش پیچید و درگیری دور بدنش و کشیدش بالا )..زاده ی ولیعهد های من !!
.
ولش کرد و روی سنگ های مرمری سفید رنگ قصر سقوط کرد.
.
= ببریدش پیش ملکه !..اونجا خوش میگذره عزیزم !..
.
× چ.چییی..هق..ن..نههه..هق..و.ولم ککنیدد..ج.جیمیننن..!
.
قعر اقیانوس.حفره ی مرگ!..جایی که ملکه توسط همسرش برای همیشه زندانی بود..بود..حالا فقط گرد ملکه اونجا بود!
.
پری کوچولو توسط افراد شاهزاده کشیده میشد و هیچکس..حتی اون فردی که یه روز باهاش رویای زندگی میساخت..هیچکس صداشو، اشکاشو،  حرفاشو..
برای پری..هیچکس اونجا نبود!
.
))پایان فلش بک
.
.
آروم نگاهشو به پنجره داد و این نامجون بود با دیدن صورت خیسش و دماغ سرخش داشت با دست گیره در ور میرفت.
.
آروم درو باز کرد..باز ؟! فقط یه رد خیلی باریک باز بود. در واقع باز نبود جوری که اون دستگیره رو چسبیده بود...لعنتییی دمهه درر نششستههه !!.
.
سرشو به دیوار تکیه داده بود و خسته نگاهش میکرد و دستاشو دور شکمش دردناکش کشیده بود..دو روز از نخوردن چیزی میگذشت..به غیر از خودش اون سه نفر دیگه هم داشت!
.
نامجون از لای در فقط نگاش میکرد..چشاش جوری برق میزدن که میتونست قسم بخوره هر لحظه ممکنه توی اشکاش غرق شه..
سنگ نبود! آدم بود..دل داشت.. و اون بازتاب قرص ماه توی چشمای غرق آبش دا هر آدمی رو میزد.
.
× آ..اسیب میبینی!
.
نامجون کمی کنجکاو تر فقط کمی درو باز کرد تا صداشو بشنوه..هر چند هیچی نمیفهمید و فقط تکون خودت لبهاش و صدای نامفهومش بود.
.
یونگی لبخندی زد..لبخند؟! اون اشکها در تضاد لبخندش خودنمایی میکردن..
.
× ت.تو بیشتر میترسی..تو!..(بهش اشاره کرد)..میترسی!..هوو..( و اداشو در آورد).
.
نامجون گیج بهش نگاه کرد و وقتی و دوباره به حالت اولش به دیوار تکیه داد و دوباره نگاش کرد تازه فهمید همش داشت مسخرش میکرد!
.
+ هی!!...معلومه که میترسم!..
اما کنجکاو کمی دور تر ایستاد و از در فاصله گرفت و درو کمی بیشتر باز کرد.‌
.
+ بیا برو من واقعا نمیتونم دیگه اشکاتو ببینم احساس میکنم الان خودمو با دمت خفه میکنم..
.
در واقع با خودش حرف میزد چون همچنان همونجا نشسته بود. یدفعه درو هل داد و تا میتونست فاصله گرفت.
.
+ برو!..آزادی!..برو..( و به آب اشاره میکرد و سعی کرد بهش بفهمونه )
.
یونگی اما دودل نگاش میکرد..احساس میکرد هر لحظه ممکنه دروغ باشه و بخواد دوباره با اون زنجیر ببندش!
.
+ برو !
.
آروم دمشو تکون داد و با تمام باقی مونده ی جونش سعی کرد از اتاقک تاریک بیرون بیاد. و این نامجون بود که تازه متوجه اون بدن زیبا شده بود‌. پولک های سفید رنگی از کناره ی کمرش که تا نهایت دمش صورتی جیغ میشدن و انعکاسی که ستاره های شب رو نشون میدادن.
.
نگاهی از بالا به آب انداخت و بعد به آدم.
از یه طرف خوشحال بود که از جیمین فاصله ی زیادی داشت و بلخره فرار کرده بود..از یه طرف..امکان مردن بود.
.
نامجون میتونست تشخیص بده با خم کردن سرش ازش تشکر کرده و بعد..ناپدید شد!
.
+ تهیونگ فکر میکنه دیوونم !..تروخداااا خخوااببب ببباششممم !!
.
دوباره به آب نگاه کرد و جای خزیده شدنش روی چوب های کشتی..یه واقعیت فاکینگ واقعی بوده!
.
.
سرشو روی بالشت پرت کرد و به آسمون نگاه میکرد..در واقع..توی ستاره ها..کنار ماه.. توی اون اقیانوس سیاه..دنبال یه پری صورتی رنگ میگشت..
همه جا این رویا تکرار نمیشد..اون یه اقیانوس بود..یه اتفاق بود..یه نفر بود..یه پری دریایی بود!
.
.
پشت سر هم شنا میکرد..لعنت به خودش..دمش خون ریزی میکرد و درد توی کل بدنش میپیچید..بوی تلخ خون بود که باعث این شتاب بود..خون لعنت شدش!..
.
× ببهششش ب.بگگییدد...هق..مردهههه !!
.
...بیاستیددد!!
.
× ااههه!
.
با دیدن تنها امیدی که کابوس بود سمتش شنا کرد..حس میکرد هر لحظه پایین تنش در میره و پری های کوچولوشو از دست میده !..نه!..نه اونا نباید به این زودی ترکش میکردن..اونا یه هشت پای خونخوار عوضی نبودن !
.
با تکون های محکم کشتی نزدیک بود از روی عرشه به پایین پرت شه..تزسیده به دور و برش نگاه کرد و..لعنتی..اون اینجا چکار میکردید!!..اوناااا چچچییی ببوودننن!!!!!..ععررر مممخخخممم ههنگیددد! (*آخری عر های نویسنده بود)
.
دستهایی که به سمتش دراز میشد و جیغ هایی که هر لحظه شدید تر میشد مرد رو بیشتر از هر موقعه شوکه کرده بود!..اون حتی نفهمید کی بغلش کرده بود و از آب بیرون اوردش و سمت سکان دویده بود!. و حالا با تمام سرعت میروند تا کاملا دور بشن!
.
.
چند دقیقه گذشته بود که دیگه خبری ازون اسبهای دریایی؟! هشت پا؟! کوسه ؟!..خدای من این یه فاکینگ خوابه و معلوم نیست کی قراره بیدار‌شم!!
با شنیدن صدای ضعیفش سمتش برگشت..
.
+ خدای من !!
.
سکان رو تنظیم کرد و آروم سمتش برگشت.
خون آبی رنگش اطرافش رو گرفته بود و با تمام توان به دستاش تکیه داده بود و به غیر از دم آسیب دیدش دهنش هم خونی بود !..
.
+ ت.تو..ه.هییی!
.
دوباره به دستاش تکیه داد و تنها چیز باقی مونده توی بدنش رو هم بالا آورد و با لرزش ساعدهاش روی چوب ها با صورت پخش شد !..
.
+ ن.نه .نه نه نه...هی !..چشاتو باز کننن!!..لعنتیی!
.
نگاهشو به دمش انداخت و میتونست حدس بزنه نصف حال بدش از چیه..خودش هم بود تا الان از بی غذایی مرده بود!..توی این دو روز..ترس..درد..خون ریزی..و چیزی که نامجون نمیدونست!..اگر میدونست..
میترسید؟!..دستاشو که هنوز خیسی بدنش روشون حس میشد به هم کشید و واقعا به این فکر کرد که واقعا ازش میترسید؟!..شاید عجیب بود..غریب بود..تنها بود..و البته ترسیده..اما اونم ترسیده بود..رفتارش نسبت به نامجون متقابل بود با رفتار نامجون نسبت به خودش!
.
نگاهشو به چشمای بستش داد و آرزو میکرد که حداقل بعد این همه زندگی یک نواخت و بی مصرفش حداقل قاتل یه پری بیگناه نباشه!
تیله هاش آروم سر میخوردن..از روی موهاش..گردنش..سینش!..پهلوش..و در نهایت دمش.
کلافه موهای خودشو کشید و جرئتش رو جمع کرد تا دمش رو حداقل پانسمان کنه و به این فکر کنه که چه چیزی توی این کشتی خراب شده بعد از دو روز غیر از غذای آدمونه پیدا میشه؟!
.
.
با غلت خوردن چیزی درونش لبخند کمرنگی زد..حداقل..اونا تنهاش نگذاشته بودن.
میخواست تکون بخوره که با تیر کشیدن پایین تنش دوباره روی جای نرمی افتاد !
اهمیتی به سوزش چشماش و سرگیجه ی کمتر شوش نداد و به دور برش نگاهی انداخت.توی همون اتاق بود..همون شیشه همون سکان..در تفاوت که حالا دیگه خبری از تاریکی دیشب نبود..خبری از بوی خون نبود..خبری از زمین سفت نبود..بود اما به سفتی کمتر!
.
با دیدن چیزی که زیر سرش و زیر بدنش بود به این فکر کرد که ازون آدم ترسو این کارا هم برمیاد؟!..جالبه.
با دیدنش که روی زمین نشسته دقیقا جلوش به خواب رفته بود و دهنش تا آخر باز بود به خنده افتاد..در عوض آدم بودنش..اون..درسته اونم میترسید..شاید..اما حداقل مثل بقیه نبود!
.
با برخورد بوی خوبی به بینینش نگاهشو چرخوند و با دیدن کلی چیزای عجیب غریب دوباره حس دیشب توی شکمش میپیچید!..نه نه الان وقتش نبود..این دفعه قطعا میمیرد..باید چیزی برای خوردن بود نه؟!..
.
نامجون با چیک چیک های کنارش بلخره چشاشو وا کرد و با دیدن تکون خوردش تصمیم گرفت بی صدا فقط نگاش کنه..چکار میکنه؟!..ماهی خوشکل عجیب غریب !
.
+ هیش..آ.اروم..ب.باشه؟!..م.میدونم گرسنه اید..ی.یکم..یکم دیگه ص.بر کنید..
.
با بغضی که از پیدا نکردن چیزی برای خوردن بین اون همه چیز داشت شکل میگرفت بلخره چشمش به یه ظرف پر از جلبک افتاد!
ظرف رو چنگ زد و یکدفعه سر کشید و این نامجون بود که کنجکاو نگاش میکرد!..در واقع اون سوپ جلبک چندش ترین چیز آماده توی کشتی بود!..ععنگگ..
اما حداقل خوبه به هوش اومده..
یه چیزی میخوره و هنوز نفس میکشه..
حداقلش اینه..اون یه ناجی نمیشد..ولی قاتل هم نبود.
.
× خوشت اومد؟
.
+ ووییی !
.
یدفعه سمتش برگشت که باعث شد کاسه از دستش بیوفته اما خب چیزی توش برای ریختن نمونده بود!
نامجون با شنیدن صدای کیوت شوکش بعد از اون همه جیغ گوش خراش لبخندی زد.
.
× میدونم هیچی نمیفهمی از حرفام ولی...تو!..چی!..چی! هستی؟!!
.
و با دستاش سعی میکرد بهش بفهمونه.هر چند احساس میکرد بی فایده بود چون هنوز با همون چشمای گرد بهش زل زده بود و هر لحظه دوباره ترس اینکه بخواد با دمش پرتش کنه بیرون از اتاق سکاندار بیشتر میشد!
.
+ تو!..چی هستی!؟
.
یونگی متقابل جوابشو داد و این نامجون بود که خنده ی شوکه ایی کرد. پس می فهمید..فقط زبونش رو نه!
.
+ آدم !..هر چند خیلی ضایعس و تو هم یه پری هستی..خدایا دیوونه شدم احساس میکنم دارم با خودم حرف میزنم !..
.
× تو!..( بهش اشاره کرد)..من!( به خودش)..و بچه هامو!( با شکمش اشاره کرد)
.
میخواست ادامه بده که نامجون شوکه از سر جاش پرید که باعث شد یونگی از حرکت یهوییش به دیوار پشت سرش بچسبه !
.
+ هی هی هیییی!!..نگو که تو بارداری؟!..نینی!( به شکمش اشاره کرد و سعی کرد ادای بچه رو در بیاره هر چند باعث خنده ی پری شده بود ) بچه!..چمیدونم هر چی...آره ؟!..( و سعی کرد بهش بفهمونه داره سوال میپرسه؟!)
.
× آره..( سرشو به نشونه ی تایید تکون داد ).
.
+ فاک !...
نامجون شوکه عقب رفت و به سکان تکیه داد و هنوز بهش زل زده بود و براندازش میکرد.
.
دمشو آروم تکون داد که باعث شد یکدفعه نگاه مرد سمتش بچرخه..آروم سمتش کشید هر چند دمش اونقدر بلند نبود که بهش برسه اما باز هم سعی کرد با دمش سمتش خودش بکشش.
.
+ هی هی..چکار میکنی !
.
نامجون ترسیده از اون دم خوشرنگ! و باند پیچی شده عقب نزدیکش شد تا ازون دم فاصله بگیره که داشت مثل یک مار بزرگ سمتش میومد!
وقتی نزدیکش شد یکدفعه با دمش محکم زد پشت زانوهاش و باعث شد روبه روش روی زانوهاش بیوفته.
.
× اگر زنده موندم دیگه تهیونگ و جانگکوک رو سر کار نمیزارم!. ( و زیر لب آرزو میکرد زنده بمونه با اون همه نزدیکی!)
.
سرشو پایین انداخت بود که دید آروم دستش نزدیکش شد کم از زیر نگاهش میکرد که دید همچنان نگاش میکنه و نزدیک بود همونجا سکته کنه !
یکدفعه دستشو گرفت تا دوباره فرار نکنه!..
.
× ییاااا ممسسیحح!!..وولمم کننن!
.
+ یه لحظه ساکت باش!
.
با شنیدن صداش و دمش که پشتش حس میشد آروم گرفت و با چشمایی که تا آخر باز شده بودن نگاش میکرد و حرکاتشو دنبال میکرد.
.
یونگی آروم کف دستشو روی شکمش که حالا مدتی بود برآمده تر از قبل شده بود گذاشت..اما..کی بود توجه کنه..اون حتی خودشم از دست داده بود..
نامجون با حس کرد پیچش زیر دستش و بسته شدن چشمای روشنش تازه فهمید که چقدر حالش بد بوده!
سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داده بود و دستش نامجون رو روی خودش جا به جا میکرد و با پیچش شکمش لبخندی میزد..اما زوده زود پاکش میکرد!
.
اما حالا نامجون به خودش جرئت داده بود و با دست گرم و عرق کردش از ترس اون همه نزدیکی داشت دستشو روی پوستش میکشید. پوستی که از دیشب خشک تر بود و رده های ترک داشت روش دهن کجی میکرد.
کاش فقط جیمین اون روزا اینجا بود‌‌‌‌..
اون کسی که جوری بغلش میکرد که جایی حتی برای فکر نمیموند..
اون کسی که خودش مهره ی خوشبختی بود.‌.اما.‌
اون بود!..و حالا نیست.
حالا هیچکس نیست..خودشو..خودشو...سه تا بچه ی..شبیه پدرشون که بعد از مدتی اونو رها کنن؟! یا شبیه خودش تا آخر عمر زجر بکشن؟!
.
با حس کردن دست مرد که دیگه از توی دستش کشیده نمیشد مچشو ول کرد و باز هم خودش.‌‌‌.مثل شبهای جدید همیشگی ، اشکای خودشو پاک کرد.
.
نامجون احساس میکرد هر لحظه ممکنه از دستش جیغ بکشه !..خودش داشت از ترس آور دوز سکته میکرد و اون داشت هق هق میکرد؟!..دستشو آروم زیر شکمش کشید چند بار کشید و دید که چطور بدنش از حالت خشک نشسته نرم میشه..خوشش میاد؟!..ماهی زشت لوس!..
.





ماهی کیوتمو دوش داری ؛")؟

~MerMAid~Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ