🧜🏻‍♀️4💓

60 15 3
                                    

نمیدونست چند دقیقس اونجا نشسته..اما هر چی بود وقتی ازون اتاق زد بیرون که دیگه از صبح گذشته بود و آفتاب ظهر روی چشمهاش تابیده میشد..دو روز..
دوروز فاکینگ عجیب گذشته بود و امروز روز سوم..
جرئت نگاه کردن به دستش رو نداشت..اگر قرار بود بمیره تا الان توسط اون ماهیه صورتی مرده بود!
با آروم شدن هق هقاش زیر لمساش و دوباره از حال رفتنش تازه متوجه شد که چقدر بی آزاره..
اما..چرا گریه ؟..
.
×< یعنی اون باردار بود و این همه خون ازش رفت؟! این همه ترسوندمش؟! خدای من ، من کی‌ام؟!..>
پوزخندی زد و نگاهشو به دستاش داد..
×< من همون دیدبان بدشانس‌م..همونی که نتونست جلوی خودشو از کاری بگیره..همونی که باید جور دست درازیشو به اموال دریا ! پس بده.>
.
.
.
× جیزز!
.
یدفعه شوکه از صدای بلند تلفن همراهش که دستش بود پرید و صداشو قطع کرد..نگاهشو به پری آروم گوشه اتاق داد که از خستگی و استرس این مدت بلخره زمانی برای استراحتش پیدا کرده بود و آروم خواییده بود.
.
گوشیشو گرفت و تکیشو از صندلی برداشت و آروم بیرون رفت..
.
- کیم فاکینگ نامجون...میشه بپرسم کدوم گوری هستی؟!...اون تلفن بی صحاب لندهور بهش میگن تلفن همراه!!..چرا جوابش نمیدادی؟!...تو آخه هیونگی منو به امانت یه مار هفت خط گذاشتی که...ااوومم..ههییوونگگگگ !!!
.
گوشی رو از گوشش فاصله داد و شوکه به تماس خیره شد..با شنیدن صدای ناله ی برادر کوچیکش تازه متوجه عمق فاجعه شد..
.
× ههوویی...تو خونه زندگی نداری اونجا پلاسیی!!...من هنوز پشت خطم لعنتیااا...حداقل به عنوان سرپرست دوماد حفظ شئونات ‌کنیددد جلوی من!!..
.
- ا...هیونگ؟!...به غرورت بر نخوره ها اما...شاید وقتی برگشتی نوه هاتو دیدی..
.
و صدای خندش بلند شد.
.
- برو..گمشو...بچ..( و صدای افتادن جانگکوک از روی تخت به گوش نامجون رسید)...هیونگ‌ پشت خطی؟!!..ببخشید هیونگ الان پرتش میکنم بیرون..تقسیره توئه!!!...منو...( الکی صداشو بغض دار کرد تا خودشو هم برای دوست پسر هورنیش که چهار چشم نگاش میکرد هم برای هیونگش لوس کنه)..تهنا گذاشتی...این خرگوش بد میخواد ته ته رو بخوره..
.
با شنیدن صدای آرومش لبخندی زد و به میله های امنیتی تیکه داد.
.
× غلط کرده ته ته رو بخوره...هیونگ دندوناشو میکنه!..احساس میکنم کسی توی اون خونه به شدت دلتنگ هیونگش شده و البته یکی هم به شدت دلش کتک میخواد!
.
صدای خنده ی برادر کوچولوش پشت خط بعد از سه روز قند تو دلش اب کرد..بعد اومدن به منطقه ی مرزی برای سربازی نامجون کاملا از خانواده دور بودن و فقط خودشو دونسنگش و البته دوستش که با دیدن برادرش خودشو به هر راه زد تا نامجون رو راضی کنه که دوباره اون خرس عسلیو ببینه و حالا که میشه گفت دوماد خانواده ی دو نفره ی کیم بود..
.
- هیونگ جدا ازینا...جئون جانگکوک باور کن بزار تلفن ااومم..و.ولم کنننن!!..
.
گوشی رو فاصله داد و لبخندی زد که قطعا اونا ندیدن اما حداقل برای برادر کوچولوش خوشحال و از اینکه این مدت تنها توی خونه نبود راحت بود.
.
تا بحثشون تموم شه تصمیم گرفت سرکی داخل اتاق سکاندار بندازه..
چند قدم نزدیک شد و نگاهشو از پشت شیشه ی کوجیک در به داخل انداخت..اوه..بیدار شده و..
.
× تهیونگ..
.
- آفرین بیبی بانی...حالا اروم باش تا..
.
× تهیونگ!
.
- هیونگ؟...بله بله.هنوز پشت خطی؟!...ببخشید تقسیره جانگکوک بود باور کن..
.
× تهیونگ یه لحظه گوش کن بهم بعد برو موهاشو بکن...من میخوام برم کار دارم باشه؟...بهت زنگ میزنم نگران نباش من خوبم فقط یکم تو پادگان کار دارم..
.
دستشو روی شیشه کشید و آروم از پشت شیشه پوست ترک خوردشو نوازش کرد. که نگاهش سمتش چرخید..
.
- هوم...باشه...منتظر تماستم!...زودی برگرد خونه..
.
× چشم.
.
همین طور که درو باز میکرد تماس رو قطع کرد و گوشی رو روی کابین پرت کرد و سمتش دوید.
.
× فاک فاک فاک...چ.چرا اینجور شدی؟؟!
.
دستشو ستون بدنش روی زانوی خم شده ی مرد گذاشت که باعث شد کمی نامجون عقب بره..ترسناک نبود اما خب..زیبا بودنش از عجیب بودنش چیزی کم نمیکرد.
.
سینش کم کم رنگ میگرفت و صورتش گر گرفته بود انگار که یه چیزی درونش کم بود.
با حس شل شدن دوباره ی بدنش نزدیکش شد و پهلوهاشو محکم گرفت تا با صورت پخش زمین نشه.
.
× یه چیزی بگو !!..منو میبینی؟!!..صدامو میشنوی ؟!..فاک مگه میفهمه چی دارم میگم!!...
.
+ آب..
.
نگاهشو بآلا اورد و به دریا اشاره کرد..
نگاهش بین دوتا تیله های روشنی زیر موهای لختش مخفی شده بودن میچرخوند و در نهایت روی لبهای خشکش متوقف شد..
رد نگاهشودنبال دستش فرستاد اما تا میخواست انالیز کنه با خیس شدن ساعدش که زیر سینش بود سریع سرش چرخید..
دهنش باز بود و نگاهش قفل قطرات کم رنگی بود که از فشار دستش به سینش روی بدنش قلت میخوردن..
.
یونگی از حس نفس تنگی که جون از تنش گرفته بود دستشو درون موهای مرد برد و کشید تا قبل از جون دادن به دادش برسه.
.
نامجون با سوزش سرش نگاهشو از بالاتنه ی سفیدش گرفت و با ناله ایی از درد موهاش به سینش فشوردش و اون یکی دستشو دور پایین تنش پیچید و سمت در دوید. پله های طبقه ی دوم کشتی رو یکی دوتا رد کرد و سمت پشت کشتی رفت..
آروم پری زیبا رو روی لبه ی کشتی گذاشت سمت سکان دوید جوری دوید که ناخون پاش پیچ خورد و بدون توجه بهش ادامه داد..
سکان رو پیچوند و سمت اولین جزیره ی کوچیکی که حدود چندین متر مربع بود و یک جزیره ی مرزی بدون سکونت و دور از دوربین ها بود کشتی رو هدایت کرد..
با رسیدن به حزیره ی سنگی کشتی روی ساحل ماسه ایی متوقف شد و نامجون سمت عقب کشتی دوید.
.
دمش از آب درومده بود و زیبایی روز اول خودشو گرفته بود ..پولگای براقش مثل آینه نور خورشیدی که بهش میتابید رو بازتاب میکردن اما هنوز سرش رو روی دستش گذاشته بود و بی حال دراز کشیده بود..دم براقش از لبه ی کشتی آویزون بود.
.
از کشتی پیاده شد و بدون توجه به انگشت خونیش و شوری آب پیاده شد و زیر دمش ایستاد..آروم دمشو کشید و با شنیدش چیغ ترسیدش لبخندی زد و یدفعه پایین کشیدش..
.
+ هههه!!..
.
زیرش قرار گرفت و با افتادن توی بغلش کمی خم شد.
.
× هوف...سنگینی ها..
.
بدون توجه به نگاه نصف و نیمه ی پری آروم کمی دور تر از کشتی روی شن های خیس گذاشتش به طوری که آب تا زیر سینش میومد و برمیگشت.
دستاش رو به کمرش گرفته بود همین طور که در چند قدمی ایستاده بود نگاهشو میکرد.
.
× احساس میکنم یا من دیوونه شدم..یا واقعا یک پری جلو داره آب بازی میکنه...
.
+ چی ؟!
.
یونگی اما حالا که حالش بهتر شده بود با شنیدن صدای مرد که بین زوزه های امواج گم میشد سرش رو سمتش برگردوند..
نامجون همچنان نگاش میکرد و سعی میکرد به چهره‌ی کنجکاوش نخنده.
.
× کاش واقعی باشی..
.
زمزمه کرد و با در اورد بلوزش اونو دورتر روی شن های خشک پرت کرد و کنارش نشست توی آب نشست.
.
× میتونم حدث بزنم از همسرت جذاب ترم که اینطور نگام میکنی؟!
.
با دیدن چهره ی مرد که با پوزخند سمتش برگشت سریع رد نگاهشو گرفت و به جلو داد..دمشو تکون داد و آروم روی پاهای مرد از زیر آب گذاشت.
نامجون میخواست پاهاشو جمع کنه و لحظه ایی فقط منصرف شد..اون حتی دومشو تکون نمیداد و فقط با آبی که توی دستاش جمع و خالی میشد بازی میکرد و گاهی روی شکم برامدش دست میکشید..
.
دستش خیسشو از روی شنها برداشت و از پهلوش روی شکمش سر داد..پری نگاهشو به انگشتای کشیده ی مرد دوخت که بازهم با طمئنینه نوازشش میکردن..سرش پایین بود و از پشت تار های موهاش به دست گرم و بزرگ مرد که روی شکمش جایی نزدیک کوچولوهاش بود نگاه میکرد و متوجه لبخند مرد نشد..
با حس لمس شدن اون سمت پهلوش نگاهشو بالا اورد و به مرد داد که چطور با آرامش و احتیاط دستاشو دورش مینداخت تا اونهارو به هم قفل کنه و جوری..میشه گفت دوباره نزدیک خودش نگهش داره!
.
× ببخشید...نمیخواستم اذیتت کنم..
.
با دیدن چشمایی که بهش نگاه میکرد آروم دستاشو فاصله داد که یکدفعه انگشتای باریک پری رو روی ساعداش حس کرد.
.
+ برشون ندار...اون هیچ وقت منو بغل نمیکنه...
.
سرشو پایین انداخت و دستاشو سمت خودش کشید..همسر شاهزاده اتلانتیس نباید انقدر تنها میشد که از یک غریبه انتظار محبت های گم شده ی همسرش رو میکشید..اونهایی که با تاریکی قصر پادشاهی پوشیده شده بودن.حتی از خانوادش..حتی از کسی که روزی میپرستید..
.
.





دلم میخواد برم یونگیو از این فن فیک در بیارم گاز بگیرم 🙂کیوت خر ؛"))

~MerMAid~Where stories live. Discover now