S 03 - E 04

146 41 59
                                    

«یه معلمی داشتم که می‌گفت فیلم دیدن یعنی من بشینم ببینم یکی چطوری پول در میاره! در همین حد کار بیهوده‌ و مزخرفیه... البته که کاملا باهاش موافق نیستم اما حس می‌کنم باید مثل تهیونگ چندان باوری به فیلم‌ها نداشته باشم.... بر خلاف چیزی که تو فیلم‌ها نشون میده، رابطه‌ی درست، به طرز اغراق آمیزی پر از احساسات عاشقانه و ابراز علاقه نیست. در واقع کسی که به قول فیلم‌ها در هر لحظه مثل دیوانه‌ها عاشقه و عشقش رو نشون میده، در اصل داره چیزی رو پنهون می‌کنه... مثلا کوین حس مالکیتی که نسبت به من داشت رو با این کار پنهون میکرد!»

جونگکوک با چشم های درشت و گرد شده‌اش، سر جاش ایستاد و به کوین خیره شد. مثل اینکه کوین سنگینی نگاهش رو حس کرده‌بود که سرش رو به سمتش چرخوند و با دیدنش، مثل جونگ‌کوک چند لحظه میخکوب شد اما زودتر از پسر کوچکتر به خودش اومد و به طرفش رفت.
به محض رسیدن بهش، با همون لبخند بزرگ و نگاه مشتاق، دستش رو به سمت جونگکوک دراز کرد.
-سلام جونگکوک!

کوک نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده. با اینکه اصلا دوست نداشت اون پسر رو ببینه اما با دیدن رفتار به ظاهر دوستانه کوین، حس کرد خیلی بی‌جنبه به نظر میرسه اگه تند برخورد کنه. پس صرفا لبخند متقابلی زد و کوتاه باهاش دست داد.
-چقدر فرق کردی!

قطعا همینطور بود اما اون پسر فقط بلند شدن موهاش رو به عنوان تنها تفاوت خودش با دو سال پیش میدونست، پس دستش رو بی هدف به موهاش رسوند و تارهای بلندش رو پشت گوشش برد. حرکتی که باعث شد لبخند بزرگ کوین تبدیل به لبخند مسخ شده‌ای بشه و نگاهش به موهای پسر کشیده بشه.

«حتی نگاه‌های پر از عشقش هم صمیمی نبود و اغراق آمیز به‌نظر می‌رسید.»

جونگکوک که به شدت از حرکت خودش پشیمون بود، به سرعت دستش رو پایین آورد و جلوی شکمش انگشت‌هاش رو تو هم قفل کرد. با اینکه باعث درد گرفتن بند انگشت هاش میشد، به شدت اونها رو بهم فشار میداد.

-چطوری پیدام کردی؟

این پررنگ‌ترین جمله‌ای بود که اون لحظه تو ذهن جونگکوک خودنمایی میکرد.
کوین خندید و نگاهش رو از پسر گرفت.  درحالیکه حس موزی‌بودنش رو به پسر رو به روش القا میکرد، به آرومی قدمی نزدیکتر رفت و با نگاه نافذی به چشم های مشکی و تیره پسر خیره شد.
-خب راستش آسون تر از چیزی بود که فکر میکردم... بعدشم من پیدات میکنم، حتی اگه اون سر دنیا باشی!

همین کافی بود تا جونگکوک دیگه حس دوستانه بودن فضا رو نداشته باشه! لبخند تصنعی زد و قدمی به عقب برداشت. حس میکرد خون زیادی تو زانوهاش جمع شده و اون هر لحظه آماده است تا فرار کنه!

«اغراق نکنید، حداقل تو اغراق کردن اغراق نکنید! واقعی باشید!»

-راستش من باید برم، کلاس دارم... معذرت میخوام!

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now