S 03 - E 17

111 27 83
                                    

«حس اطمینان از علاقه بالاتره!»

تهیونگ با شنیدن صدای در، از اتاقش خارج شد و در حالیکه موهای پریشونش رو مرتب میکرد، خمیازه‌ای کشید و با چشم‌های نیمه باز، اطرافش رو نگاهی انداخت. با دیدن جونگکوک که جلوی آشپزخونه ایستاده بود، به سمتش رفت و سعی کرد هوشیارتر باشه.
-صبحت بخیر عزیزم (چاگیا)!

بی هیچ مقدمه‌ای سرش رو تو گودی گردن پسر کوچکتر فرو برد و بعد از نفس نسبتا عمیق، بوسه سبکی روی پوست لطیفش گذاشت. کمرش رو صاف کرد و همین کافی بود تا با پدرش چشم تو چشم بشه!

برعکس جونگکوک که مثل چوب خشک سر جاش وایساده‌بود، انگار که هیچ اتفاق غیرمنتظره‌ای نیفتاده، لبخندی زد و با شوق به سمت پدرش رفت.
-سلام بابا! خوش اومدی!

آقای کیم پسرش رو به آغوش کشید و چند ضربه آروم به کتفش زد.
-سلام پسرم. صبح بخیر! ببخشید بیدارت کردم.
تهیونگ ازش فاصله گرفت و سرش رو به طرفین تکون داد.
-این حرفو نزن. اتفاقا باید زودتر بیدار میشدم که بتونم بیام استقبالت. خسته نباشی!
آقای کیم لبخندش رو تمدید کرد و لیوان آبی که با اومدن تهیونگ تو دستش مونده بود رو روی کانتر گذاشت.

تهیونگ به سمت کوک برگشت و حالا که میتونست دلیل ساکت بودنش رو درک کنه، با تلاشی که برای نخندیدن به خرج میداد، پرسید:
-کوکی؟ کی بود در میزد؟
جونگکوک با ابروهای بالاپریده به سمتش اومد و پنهونی نیشگونی از بازوی پسر بزرگتر گرفت.
-آقای کیم بود دیگه!
تهیونگ با اخمی که از سر درد بین ابروهاش نشسته بود، به سمت باباش برگشت و گفت:
-تو که کلید داری بابا! چرا در زدی؟
-درست نبود همینجوری بیام تو خونه پسر!
پسر بزرگتر که بی‌اراده به داشتن همچین پدری، افتخار میکرد، به کانتر تکیه داد و با لبخند کمرنگی گفت:
-میخوای کمی استراحت کنی؟ یا اگه گشنته، میخوای اول صبحونه بخوریم، بعدشم یه چرت کوتاه بزنی؟ چی دلت میخواد؟

«این توجه تهیونگ به پدرش، بخاطر علاقه ای بود که حتی اگه میخواست، نمیتونست ازش فرار کنه... هرچند که من هم دقیقا همین توجه و علاقه رو نثار بابام میکردم با این تفاوت که میخواستم دوسم داشته باشه، میخواستم حداقل بتونم به خودم بگم من تمام تلاشم رو کردم و بچه خوبی براش بودم... هرچی بود، بخاطرش فکر کرده و انجام دادنش رو تصمیم گرفته بودم. چیزی نبود که بی اراده و سر زده از عشق قلبیم باشه!
نه تنها فرصت تجربه یک عشق بی قید و شرط، بلکه فرصت عاشقی کردن رو هم از من گرفته بودی بابا!»

تو چند لحظه ای که جونگکوک تو خودش فرو رفته بود، آقای کیم به اتاق پسرش رفت تا کمی استراحت کنه.
با دیدن جای خالی تهیونگ و صدای شیر آب دستشویی، نفس عمیقی کشید و سرش رو به طرفین تکون داد. بیسکوئیتی از روی کانتر برداشت و تو دهنش گذاشت. با شنیدن صدای قدم های تهیونگ، به این فکر کرد که اشکالی نداره اولین مکالمه امروزشون راجع به این باشه که نمیتونه مثل خودش راحت باشه و معذب میشه؟ اشکالی نداشت الان درموردش حرف بزنه یا باید منتظر یه موقعیت بهتر میبود؟

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now