S 03 - E 14

107 23 63
                                    

«چندان آرمانی و قشنگ به نظر نمیرسه که بگم عاشق‌شدن تحت تاثیر واکنش‌های هورمونی که در مغز ایجاد میشه، شکل میگیره. در واقع بدن جدا از روح نیست. هرچیزی که جسم رو لمس کنه، رد پاش رو روی روح هم به جا میذاره. همونطور که لمس تن کسی که دوسش داریم، دردهای روحی ما رو تسکین میده!»

جونگکوک یک دستش رو بالا آورد و چشم های بسته‌اش رو مالید. وقتی مطمئن شد چشم‌هاش بیشتر از اون نمیتونند به سمت جمجمه‌اش حرکت کنند، دستش رو پایین آورد و کم کم پلک‌هاش رو از هم فاصله داد.
تهیونگ با دیدن چشم‌های پف کرده و لب‌های غنچه شده‌اش که انگار روی بوم سفید صورتش نقاشی شده بودند، لبخندش رو پررنگ تر کرد و بوسه هایی روی چشم‌هاش گذاشت.

جونگکوک با دیدن بالا تنه برهنه تهیونگ و حس پاهاش بین پاهای پسر بزرگتر، بدون اینکه کنترلی روی لبخندش داشته باشه، گوشه چشم‌هاش رو چین انداخت و با صدای گرفته‌ای لب زد:
-سلام! صبح بخیر!

تهیونگ موهای لخت پسر رو نوازش کرد و با مخملی‌ترین صدایی که در طول روز ازش شنیده میشد، جواب داد:
-سلام کوکی من! صبحت بخیر!

جونگکوک کمی خودش رو پایین کشید و سرش رو تو سینه پسر بزرگتر فرو کرد. بوسه سبکی وسط قفسه سینه‌اش گذاشت و دوباره چشم‌هاش رو بست. تهیونگ همونطور که یک دستش رو لای موهای پسر میکشید، با دست دیگه‌اش، سر شونه و بازوش رو نوازش میکرد.
-نمیخوای بیدار بشی؟
-روز تعطیله، بگیر بخواب!
-میدونی امروز تولد جین هیونگه؟
جونگکوک با چشم های گرد شده، سرش رو عقب کشید و بعد از نگاه طولانی، پرسید:
-چرا الان میگی؟
و بعد آروم از بین بازوهای پسر بزرگتر فاصله گرفت.
-مثلا زودتر میدونستی میخواستی چیکار کنی؟

جونگکوک خندید و شونه‌هاش رو بالا انداخت. نگاهی به دو کبودی نسبتا کوچیک روی ترقوه های پسر بزرگتر انداخت و گفت:
-حداقل سعی میکردم وحشی بازی درنیارم.

تهیونگ موهایی که تمام مدت داشت مرتبشون میکرد رو بهم ریخت و در حالیکه دستش رو روی ترقوه خودش میکشید، گفت:
-به این‌ها میگی وحشی بازی؟ خودت رو تو آینه باید ببینی!

جونگکوک تقریبا مطمئن بود باید یقه اسکی بپوشه و اصلا از این موضوع ناراخت نبود! لبخندی زد و سر جاش نشست. نگاهی به سینه‌اش انداخت و با تکیه‌دادن دستش روی تخت، به سمت تهیونگ برگشت.
-به نظرت باورشون میشه که پشه نیش زده؟
تهیونگ خندید و پاهاش رو از تخت پایین برد. سر پا وایساد و دستش رو به سمت پسر کوچکتر دراز کرد.
-یه فکری میکنیم. بیا بریم صبحونه بخوریم!

کوک دست پسر رو گرفت و کنارش ایستاد. هر دو فقط لباس زیر تنشون بود و تهیونگ اراده‌ای روی دستی که دور کمر باریک و برهنه پسر حلقه شد و پشتش رو نوازش کرد، نداشت.
-تو چرا هیچ اعتقادی به سکانس‌های فیلم‌های رمانتیک نداری؟
تهیونگ با تعجب به چشم های پر از شیطنت کوک خیره شد و پرسید:
-چرا؟ یعنی چی؟
-طبق آموزه‌های فیلم‌های رمانتیک، باید صبحونه رو میاوردی رو تخت. بعد کمی مربا روی نون تست می‌ریختی و با یه لبخندی که انگار هیچ دغدغه دیگه‌ای جز همون تست مربایی نداری، اونو تو دهنم میذاشتی. مگه بعد از سکس این کار ها رو نمیکنند؟

𝑩𝑼𝑻𝑻𝑬𝑹𝑭𝑳𝒀🦋 •𝚅𝙺𝙾𝙾𝙺/𝙺𝙾𝙾𝙺𝚅•Where stories live. Discover now