باریکهی نور بعد از ظهری، راهش رو از لابهلای انگشتهاش پیدا میکرد و روی لحاف بهم ریختهاش پخش میشد. باریکهای که قطر زیادی نداشت ولی داغ بود و حرارت خودش رو به باد خنک کولر نمیباخت.
خمیازهای کشید. دستش رو روی صورتش گذاشت و موهاش رو به عقب هل داد. سرخی هوا غروب رو داد میزد و احتمالا ساعات زیادی از به خواب رفتنش روی تخت آبی رنگ میگذشت. چه تخت راحتی!
کمکم که حواسش اون رو از کرختی و آرامش بیقیدوبند خواب بیرون کشید، کشش مزاحمی رو توی عضلات بازوها و رونهاش حس کرد. لبخندش همراه نور بعد از ظهری غروب کرد.
ای کاش میتونست راحتتر قدم برداره. اگر اونقدر که از بازوهاش برای کشوندن خودش به این ور و اون ور استفاده کرده بود، به پاهاش جرئت حرکت میداد، الان وضع آسودهتری داشت. حداقل مجبور نبود برای ترک کردن تخت به میز کوچیکی که کنار دستش بود چنگ بزنه و با لرزش دستها و پاهاش خودش رو به دستگیرهی در برسونه.
نگاهی به اطراف راهرو و بعد روبهرو انداخت. فاصلهی دو سه قدمی که بین در اتاق و نردهی پلهها بود، نفسش رو تنگ میکرد.
دستگیره رو رها کرد. به چهارچوب در چسبید و روی زمین نشست. چهار دست و پا، خودش رو که نیم قدم جلو کشید، درد مثل ماری که به زهر آلوده شده باشه توی ستون فقراتش دوید.
چند ثانیه به همون حالت موند و حرکتی نکرد. چطور میتونست به پلهها برسه و ازشون پایین بره وقتی که مسیر کوتاهِ از تخت تا اینجا، عرق رو روی کمر و پیشونیش نشونده بود؟
پایین تنهاش رو روی زمین گذاشت. با دست و حرکات پاهاش باید خودش رو روی زمین میکشید. لعنت به این فاصله! لعنت به این پاها!
وقتی بالاخره دستش رو روی نردهی چوبی گذاشت، نالهی سوزآوری از بین لبهای خیسش فرار کرد و دو قطره اشک هم از چشمهاش.
اگر بهانهی گرسنگی نبود هیچ وقت فکر ترک کردن اتاق به سرش هم نمیزد.
- هی!
همون طور که نیمی از بدنش روی زمین و نیمی دیگر رو به نرده تکیه داده بود به سمت صدا برگشت.
- هی... جیمین!
- تمام مدت توی خونه بودی؟
پسر مو مشکی و ایستاده، فرصتی برای جواب دادن به جونگکوک نداد و دوباره پرسید:
- اصلا از کی اینجایی؟
جونگکوک با مکث گفت:
- مامان بهت نگفت؟
- معلومه که نه. من اصلا ندیدمش... حالا جواب سوالم رو بده.
- خبر داشتی... خبر داشتی قراره بیام؟ میدونستی قراره من رو اینجا ببینی؟
![](https://img.wattpad.com/cover/350657739-288-k388905.jpg)
YOU ARE READING
Eyes Clouded by Purple
Fanfiction🏅 #1 romance اولسان، تابستون ۱۹۹۹؛ قرصهای سفید روی میز بودن و خونه هم خالی. چند ثانیهی بعد، این بدن نیمهجون جونگکوک نوزده ساله بود که به خودش میپیچید و برای نجات به هر چیزی چنگ میزد. اشتباه نبود؛ نه خودکشی و نه پشیمونی ازش، همونطور که زندگی...