جونگکوک بیحرکت بهش چشم دوخته بود.
سوییشرت سفید و شلوار مشکی، شلواری که پاهای لاغرش رو در بر میگرفت. با این حال انگار نسبت به آخرین باری که دیده بودتش کمی وزن اضافه کرده بود و گونههاش که دیگه اونقدر خالی و گود رفته نبودن و رنگ به صورتش برگشته بود. از موهای بلندشدهاش هم که پشت سرش بسته بود نمیشد گذشت.جونگکوک سرش رو پایین انداخت و با نگاهی به دور و بر پاهاش، سیگارش رو روی زمین انداخت و لگدش کرد.
جلو اومد؛ نه آهسته و نه شتاب زده. به نظر میرسید در تضاد کلافهکنندهای هم میخواد به طرف تهیونگ بدوه و هم فرار کنه!
وقتی به نزدیکش رسید، با چشمهای درشتشده و صورتی حیرتزده بهش نگاه کرد.
تهیونگ با خودش فکر کرد که باید زودتر حرفی بزنه و چیزی بگه چون ادامهدار شدن این سکوت نشون میداد که حرفهای زیادی برای نگفتن با پسر داره. این بدتر بود! تهیونگ نمیخواست همچین چیزی رخ بده ولی وقتی به خودش اومد که پنج دقیقهای، روبهروی هم ایستاده بودن.
برق زدن گوشوارهی نقرهای توی گوش چپ پسر توجهش رو جلب کرده بود.
جونگکوک دستش رو بالا آهسته بالا آورد، تا نزدیک صورت مرد برد، ولی بهش دست نزد و فوری دستش رو پایین انداخت.
تهیونگ صادقانه گفت:
- نمیدونم چی باید گفت جونگکوک.
انگار که حرفش آبی روی آتیش باشه، شعلهی هیجان درون چشمهای پسر خاموش شد. آثار حیرت از صورتش پر کشید و گفت:
- چیزی نگید.
سرش رو پایین انداخت و لب هاش رو به درون دهانش کشید. بعد از مکث بلندی گفت:
- من شما رو ندیدم.
و بدون اینکه نگاه دوبارهای به تهیونگ بندازه، به سمت خونه رفت.
- جونگکوک.
ایستاد و سرش رو به سمت تهیونگ برگردوند ولی بالا نیاورد.
- فعلا میرم، ولی باهات تماس میگیرم. باید حرف بزنیم.
پسر سرش رو پایین انداخت و به راهش ادامه داد. تهیونگ هم قصد نداشت که همونطور اونجا بایسته. روش رو که به امتداد کوچه برگردوند، ماشین مشکی رنگ رو دید که در انتظارش ایستاده و راننده به کاپوت تکیه زده. راننده با دیدنش دستش رو بالا برد و تکون داد.
نگاه آخری به پشت سرش انداخت ولی پسر رو ندید. دستهی عصا رو لمس کرد. نفس عمیقی کشید و بعد به سمت ماشین رفت.
❖❖❖❖❖
- جونگکوک!... جونگکوک!
صدای بلند مینا بود که از طبقهی پایین بلند میشد. کلافه، بالشت رو روی سرش فشار داد و ناله کرد. میدونست که چند ثانیهی دیگه ساعت خودش هم زنگ میزنه ولی ترجیح میداد صرفا با زنگ ساعت خودش بیدار شه، نه صدای جیغ و داد مینا!
![](https://img.wattpad.com/cover/350657739-288-k388905.jpg)
YOU ARE READING
Eyes Clouded by Purple
Fanfiction🏅 #1 romance اولسان، تابستون ۱۹۹۹؛ قرصهای سفید روی میز بودن و خونه هم خالی. چند ثانیهی بعد، این بدن نیمهجون جونگکوک نوزده ساله بود که به خودش میپیچید و برای نجات به هر چیزی چنگ میزد. اشتباه نبود؛ نه خودکشی و نه پشیمونی ازش، همونطور که زندگی...