صبح با صداهایی که از توی آشپزخونه میاومد، کمکم به بیداری قدم گذاشت و خیالش راحت شد که جونگکوک دیشب توی این خونه مونده. از اینکه شب گذشته اونقدر مست شد و اصلا حواسش به وضعیت موندگاری جونگکوک نبود حس کرختی آشنایی در برگرفتش.
دستکشش رو پوشید و لباسی آستین بلند به تن کرد. در حالی که عصا رو به دست گرفته بود، از اتاق بیرون اومد و آبی به دست و صورتش زد.
- تهیونگ شی!
پسر با لبخند گفت.
- صبحونه درست کردم.
بعد به سمت دیگهی میز رفت و اون یکی ظرف غذا رو هم جلوی صندلی تهیونگ گذاشت. بهش نگاه کرد؛ هنوز هم لبخند رو روی لبش داشت و امیدوار بود مرد هم با خلق خوبی صبح رو شروع کرده باشه و ترجیحا چیز زیادی از شب گذشته به یاد نیاره.
تهیونگ روی صندلی که بیرون کشیده شده بود نشست و با لبخند کمرنگی گفت:
- زحمت کشیدی، ممنون.
جونگکوک کنارش نشست و توی سکوت خوشایندی صبحانه رو شروع کردن. بعد از اینکه تهیونگ لقمهی آخر رو توی دهانش گذاشت گفت:
- امروز خونهای که ازش حرف میزدم رو میبینم. دوست داری با من بیای؟
- بله حتما؛ کدوم واحده؟
- بلوک کناری. طبقهی دوم یا سومشه.
جونگکوک لبخندی روی لب نشوند و تا حد امکان به اشتیاقش اجازهی بروز داد؛ چون رگههایی که از انتظار و هیجان توی صدای تهیونگ میشنید لایق بیپاسخ موندن نبودن.
با حس خوب و متفاوتی که از بیدار شدن توی خونهی تهیونگ بهش دست داد، از خونه خارج شدن. مدتی طول کشید تا از پلهها پایین بیان و توی محوطهی سرسبز قدم بذارن. اون قسمت شهر هوا خنکتر بود و فضای باز، قلب رو زنده میکرد. توی اون ساعت از صبح، زنها به همراه پسرها و دخترهای کوچکتر محیط رو پر کرده بودن و کمی پایینتر از جایی که واحد تهیونگ قرار داشت، صدای بازی و صحبتهاشون به گوش میرسید.
مسیر بین دو بلوک رو به آهستگی و بدون هیچ عجلهای طی کردن. میدید که تهیونگ چطور با آرامش و کنجکاوی کودکانهای به اطراف نگاه میکرد؛ به درختها، به بچهها.
تا وقتی که به جلوی در رسیدن و مردی رو اونجا منتظر دیدن دست تهیونگ رو از آرنج گرفت و به طبقهی بالاتر همراهیش کرد. مرد فربه که قد متوسطی داشت، با تهیونگ خوش و بشی کرد و به اون هم سلامی داد و بعد هر سه داخل شدن.
در که باز شد، جونگکوک با لبخندی ناخودآگاه به داخل نگاه انداخت. اونجا بیشباهت به آپارتمان تهیونگ نبود! ولی فرقهای شیرینی هم داشت که به دلچسبیش اضافه میکرد؛ مثلا اتاق بالکن داشت و پذیرایی کمی کوچکتر بود. وسایل کمی توی خونه بود و با این وجود تمام وسایل مورد نیاز برای یک زندگی رو میشد رصد کرد؛ یک دست مبلمان، پرده، موکت، وسایل آشپزخونه و یک تخت.
YOU ARE READING
Eyes Clouded by Purple
Fanfiction🏅 #1 romance اولسان، تابستون ۱۹۹۹؛ قرصهای سفید روی میز بودن و خونه هم خالی. چند ثانیهی بعد، این بدن نیمهجون جونگکوک نوزده ساله بود که به خودش میپیچید و برای نجات به هر چیزی چنگ میزد. اشتباه نبود؛ نه خودکشی و نه پشیمونی ازش، همونطور که زندگی...