p5

208 32 17
                                    

  پوزخندی تمسخر امیز زد
"مثل اینکه پاتر هنوزم توجه ها براش کافی نیست "
دراکو تمام مدت به دنبال توجه بود و اینکه یکنفر بیاید در رویش بگوید توجه اطرافش را نمیخواهد روی اعصابش میرفت حتی اگر خودش دلیلش را نمیدانست..
اینکه پاتر انقدر خوب نقش بازی میکرد که کم کم باور کند رو اعصابش میرفت !
هری خیلی نرم سرش را پایین انداخت و با چشمان گرد زمردی شکلش به زمین نگاه کرد
" احمق "
دراکو که دیگر نمیدانست چه بگوید پوزخند عصبی نبض رگ پیشونیش سریع میزد او برای چی عصبی بود؟ برای اینکه یکنفر تو رویش میگفت که  نمیخواهد همان قهرمان همه چیز تمام باشد یا اینکه از خودش بخاطر باور کردن بازیگریش نا امید شده بود
"کم اوردی پااتر؟! اخیی"
هری که میدانست این بحث ها بی فایدست زانو هایش را بغل کرد و چشمانش را بست تا بخوابد
دراکو  از محل ندادن های هری احساس حقارت کرد
"این چه ‌کاریه پاتر ؟؟؟ داری زانو هاتو مثل بچه کوشولو ها جمع میکنی ؟؟؟ متاسفم احساساتتو جریح دار کردم * و خنده تمسخر امیزی کرد* "
هری بدون این که چشماش رو باز کنه با صدای خاب الودی گفت
"اگه بزاری ..دارم میخوابم "
دراکو فکر میکرد هری میخواهد از زیر حرف زدن با اون در برود مگر کسی هم هست زانو در بغل بخوابد؟! پس تلاش کرد حتی کمی او  را عصبی کند اما هری واکنشی نشون نمیداد . کم کم دراکو تسلیم شد و سکوت گلخانه رو فرا گرفت دقایقی بعد دراکو  متوجه شد هری به خاب فرو رفته است باورش نمیشد بهش دروغ  نمیگفت. این پسر قطعا یکی از عجیب ترین های جهان بود!!
سرش را کمی بالا برد و به دو ساعت جادویی نگاه کرد . هردو ساعت نصف شکل بودند و با طلا نوشته های عجیبی روی انها نقش نگاری شده بود یکی از ساعت ها احتمالا زمان گلخانه را نشان میداد ( که البته به سختی میشد تشخیص داد چون اعداد و خط های عجیبی روی هر قسمت دقیقه داشت) و ساعت دیگر شاید زمان بیرون را  ( عقربه کوچیکه ساعت روی عدد ۱۱ بودند) کم کم دراکو داشت خوابش میگرفت او در سن رشد بود و به خواب احتیاج داشت اما اینکه ان مکان را به هری تسلیم کند و بیرون برود تا او و تن لشش داخل گلخانه بمانند برایش حقارت انگیز بود از روی طاقچه بلند شد و کمی راه رفت نور خورشید که از شیشه های ماگلی به رنگ های متفاوتی تغییر کرده بود و به داخل میتابید صحنه زیبایی را میساخت و دراکو نمیخواست این را قبول کند دقایقی دیگر به راه رفتن پرداخت و خواست برگردد اما راه برگشت را پیدا نمیکرد ۱۵ دقیقه گذشت و دراکو در تعجب بود چگونه او به همین راحتی گم شده بود ؟ گلخانه که در نگاه اول انقدر بزرگ نبود که او به راحتی گم شود نکند او برای همیشه در این گلخانه پرسه بزند ؟؟؟! نه غیرممکن است!! دراکو دیگر خون به مغزش نمیرسید با اسپلی که به عنوان اسپل دفاعی یاد گرفته بود پنجره را شکست تا به بیرون برود اما اصلا این راه خوبی بود ایا راه رو پیدا میکرد؟ این راه نه تنها کمکش نکرد حتی به ضررش بود گوشش سوت بلندی میکشید ناگهان همه جا سیاه شد و او حس کرد داره تو باتلاقی فرو میرود صدا هایی متفاوت با زبان های مختلف و بلند در گوش او جیغ میزدند و یک جمله را تکرار میکردند
" متجاوز !!!! متجاوز!!!! "
دراکو حس میکرد هرچه بیشتر فرو میرود همانقدر اعضای بدنش را از دست میدهد درد وحشتناکی او را فرا گرفته بود او با هر سانتی که فرو میرفت فریادی بلند تر میکشید و التماس میکرد
"بسه بسه!!! اشتباه کردم!!!" و از درد اشک هایش سرازیر شد
اخرین باری که او گریه کرده بود کی بود؟ او همیشه بهونه گیر بود اما دلیلی برای گریه کردن نداشت هر دقیقه ای که میگذشت او برای نجات نا امید تر میشد  که ناگهان همه جا به حالت عادی برگشت . دراکو چشمانش را باز کرد و سعی کرد دیدش را واضح تر کند سرش کمی گیج میرفت
با تمام اینها او توانست ناجی اش را ببیند پسری که چهره اش مانند الهه ای میدرخشید پسری که چشمانی به زیبایی زمرد داشت او هری بود که از فریاد های دراکو از خواب پریده بود و او را کمی اونور تر پیدا کرد و دید او درحال تقلا کردن و جیغ و فریاد کشیدن است و ارام دستش را روی موهای او گذاشت و با صدایی که نگرانی در ان مشخص بود پرسید "حالت خوبه؟" و دراکو بیهوش شد
دراکو کم کم چشمانش را باز میکرد و دیدش واضح تر میشد با صدای خسته ای ناله مانند پرسید "چیشده؟"
و سپس نگاهش به هری افتاد که کنارش روی طاقچه خوابش برده بود و دستش را روی موهای دراکو نهاده بود . دراکو سریع به یاد اورد قضیه از چه قراره و بقدری از وضعیتش شک زده بود که از روی طاقچه افتاد 
" آخخخخخ"
و بخاطر بلندی صدای او هری درجا از خواب پرید و به دنبال او گشت وقتی هری دراکو را پایین طاقچه یافت سریع از طاقچه پایین امد و کنار دراکو نشست و با چشمان نگرانی برای بار دوم پرسید
" حالت خوبه؟؟؟"
دراکو اخمی کرد و کمرش را مالید تا درد را کاهش دهد
" معلومه کله زخمی! مگه قراره بمیرم که اینجوری رفتار میکنی! وای بحال روزی که پاتر برای کسی دلسوزی کنه!!"
هری نفسی عمیق کشید و حالت چهره اش را مانند همیشه کرد
" اره فکر کردم داری میمیری!"
" دیوونه!! من مالفوی بزرگ بمیرم؟! اونم جلوی تو؟!!
هری  لب و لوچه اویزون  شد 
" تو بیهوش شده بودیو داشتی درد میکشیدی ! بعد یهو دیگه تکون نخوردی هر کسی بود میترسید.."
"ی لحظه ببینم تو کجا منو پیدا کردی من که گم شده بودم"
" یکم اونور تر"
" چههه؟! من ی مدت طولانی داشتم دنبال در ورودی میگشتما! "
دراکو بقدری کنجکاو بود که طعنه زدن را از جملاتش پاک کرده بود
دراکو به هری نگاه کرد و در ذهنش یک فلش بک زد
" طلسم!!"
" طلسم؟"
" برای همین فکر کردم گم شدم !! معلومه غیرممکنه من گم بشم! "
هری به دراکو نگاه کرد و سرش را کج کرد
"اما من تاحالا گم نشدم"
دراکو چشمانش را باریک کرد و ب دنبال دلیلی منطقی گشت
" برای همینه میگن عجیب غریبا همو میشناسن! هم تو هم این گلخونه کوفتی عجیب و غریبین دیگه" و سپس  ادای خندیدن را دراورد
اما هری متوجه طنزی داستان نشد
" توی بزمنچه از کرابم احمق تری "
"بزمنچه؟"
دراکو برای بار هزارم احساس کلافگی کرد و دستش را ارام بر روی صورتش کوباند 

"""""""""""""" """""""""""""""""""""""""""""
ببخشید اگه بد بود احساس میکنم داستانم اصلا پیشرفتی تو سطح نوشتار نداره و طنزم نیست ...

gray snowWhere stories live. Discover now