p8

175 24 19
                                    

بازم منمم،این بار دومیه که این پارتو مینویسم چون احساس میکنم خوب نیستتت به هر حال امیدوارم خوشتون بیاد
_______________
جرج ، فرد ، رون و هرماینی وارد اتاق شدند
هری روی تخت تا ثانیه ای پیش نشسته بود و داشت رمان "جادوگر نور" را میخواند سرش را به سمت در چرخواند و چشمانش برق زد از خوشحالی لبخندی درخشان زد
" هی هری!"
" سلام"
هرماینی کمی از سلامت هری تعجب زده شده بود
"حالت خوبه؟"
" اهوم"
رون با دهانی پر از پفک های ابی ترش گفت
" رقیق مالو نگلان کلدی ( رفیق مارو نگران کردی)"
هرماینی با صورتی خشمگین به رون چشم غره رفت
"چیه باز داری چشاتو چپ میکنی برام"
اما قبل از اینکه دعوای انها شروع شود جرج فرد
خودشان را روی تخت هری ولو کردن
"‌هری هریی خیلی خوش شانسی که تونستی کلاسای امروزو بپیچونی "
" فردد اختراع جدیدمون چیزی باشه که بتونیم باهاش کلاسو بپیچونیم "
هرماینی سرفه ای کرد و گفت
" جرج ! فرد ! مگه نشنیدید خانم پامفیری چی گفت!"
" ای بابا! تو هم خیلی اهمیت میدیا "
"اره ما که از خدامونه مریض شیم"
هرماینی اهی کشید و ی عالمه جزوه را روی تخت هری نهاد
"خب این برای کلاس معجون سازیه و ..."
قیافه هری داد میزد که میخواهد فرار کند
" اها! اینم تکالیف "
"م_مگه اونا تکالیف نبودن؟؟؟؟"
" نه اونا یاد داشت برداری هام بودن"
سپس رون که خوراکی هایش را تمام کرده بود دستش را تکاند و گفت
" اسنیپ لعنتی از فرصت استفاده کرد و برای تو تکلیف اضافی گذاشت "
"رون اینجوری درمورد ی پروفسور حرف نزن!"
" ب مرلین قسم خودتم میدونی با هری پدر کشتگی داره"
"به هر حال اگه کسی بشنوه کسی که تو دردسر میفته ماییم"
هری گفت
"ازت ممنونم هرماینی( اسمشو کلا مخفف میگن ولی گاهی اوقات از اسم کاملش استفاده میکنن) خیلی کمکم کردی"
هرمیون که از تشکر هری خوشحال شده بود
" رون از بچه یاد بگیر!"
"ها!؟ چیکار من داری"
" بچها ! تا پنج دقیقه مدت زمان ملاقات با بیمار تموم میشه "
هرمیون اهی کشید
"هری همون طور که میبینی به خاطر اینکه خانم پامفیری میگه ممکنه بیماریت واگیردار باشه ما نمیتونیم خیلی پیشت بمونیم "
"نگران نباش هرمیون "
" رونن از بچه یاد بگیر!!"
"هاع!؟ بازم؟!!!"
و خانم پامفیری برای انها چشم غره رفت
جرج که داشت با موهای هری بازی میکرد( میدونستین ی موقع ب سرم زده بود هری رو با دوقلو ها شیپ کنم😂) گفت
" هری ووود گفته ما هفته بعد مسابقه داریم "
و فرد ادامه داد
" گفت اگه نیای یکی دیگه باید جات بازی کنه "
"من همین الانشم حالم خوبه "
بعد اتمام رساندن جمله هری ۴ عطسه متوالی کرد
"به وو_عطسه بگی_عطسه من هف_عطسه بعد اما_عطسه " ( به وود بگین من هفته بعد امادم)
و هرمیون چشمانش را باریک کرد
" خانم پامفیری حق داره تو رو نگه داره"
" بچها زمان ملاقات تمومه!"
" هری ما باید بریم من تکالیفتو هر روز برات میارم پس نگران نباش عقب نمیوفتی"
" هری ما داریم میریم کشته بشیم "
جرج و فرد هم بلند شدن و همزمان گفتند
" بای بای هری"
" بای !"
و هری بار دیگر تنها شد
او تنهایی را دوست داشت اما بعد پیدا کردن چنین دوست هایی تنهایی کمی کسالت اور بود..
کم کم خورشید خداحافظی کرد و ماه نمایان شد
هری باز هم خوابش نمیبرد ..
او داشت به گلخانه مرموز فکر میکرد
به ساعت جادویی درمانگاه نگاه کرد ساعت ۱۱ و ۴۵ جوجه جادویی( همون دقیقه خودمون) بود
هری تصمیم گرفت که به گلخانه برود زیرا تا زمانی که فکرش مشغول بود خواب به این اسانی ها هم نبود!
هری شنل نا مرئی را نداشت امیدوار بود خانم پامفیری تخت خالی او را نبیند ..‌
ارام ارام در درمانگاه را باز کرد و به طرف راهرو ها رفت با اینکه او راه را بلد نبود می دانست درست راه میرود ..انگار او سالها بود که راه را بلد بود
به دیوار رسید دستش را با خارهای گل زخمی کرد
" هی پاتر میدونستم میای!" هری چشمانش را از حرص چرخواند و بدون اینکه به او محل بگذارد به داخل راهرو رفت و دراکو به دنبال آن
"وای وای! هری پاتر معروف که داشت از سرماخوردگی جان میداد جلوی چشمامه!وای چه سعادتی "و پوزخندی زد
هری سعی داشت وجود او را نادیده بگیرد
راهرو به پایان رسید و انها در گلخانه بودند
هری با چهره ای رنگ پریده زمزمه کرد
" نه.. نه... امکان نداره "

شیشه های گلخانه شفاف شده بود و افتاب غروب کرده بود و چراغ های مرموزی گلخانه را روشن کرده بودند همه چیز .. همه چیز مانند خواب او بود

این گلخانه ... دقیقا چیه؟ چه رازی درون اون نهفته .. ایا هری جون سالم به در میبره؟ برای فهمیدن این رازها منتظر پارت های بعد باشین😂
تا بعدد

gray snowWhere stories live. Discover now