p30

51 8 14
                                    

هری میدانست این طرز نگاه دامبلدور نتیجه از احساس خستگی اوست

" متاسفم"

" برای چی متاسفی پسرم"

" اینکه بعد از تمام کمکاتون هنوز هم نمیتونم خودمو کنترل کنم"

" تقصیر تو نیست هری شرایط تو عادی نیست "

هری ملافه را چنگ زد
میدانست دامبلدور شاید به روی خودش نیاورد ولی از هری نا امید شده است

" از این به بعد تمام تمرکزم رو روی تمرین میزارم"
" این خبر خوبیه هری امیدوارم انگیزتو از دست ندی"

دامبلدور نگاه معنا داری به هری کرد و به سمت در رفت.
چشمان هری کمی لرزیدند ،
نباید
نباید
نباید
باعث میشد کسی از او نا امید شود .
شاید او می توانست تنفر و انزجار دیگران را تحمل کند اما هیچگاه نمیتواست نا امیدی چشمان کسی را که به او احترام میگذاشت را تحمل کند
به همین ترتیب شد که هری در تمام اوقات فراغت خود تمرین میکرد.
.
.
.

<بعد از شام >

دراکو اخم کرده بود ،
هری مدتی میشد که به هردلیلی غیبش میزد یا به زبان دیگری او را میپیچاند .
اگر هری انجا بود میتوانست به راحتی تمام افکارش را به زبان اورد و راجب هرچیزی غر غر کند ... اما نه تنها هری نبود بلکه پنسی و بقیه هم او را رها کرده بودند .
البته اینگونه هم نبود ‌که به انها نیاز داشت اما به هر حال
فکر کردن فایده ای نداشت.
باید بلند میشد و به سراغ ان کله زخمی میرفت!!! .
از سالن اسلایترین بیرون رفت وقتش بود که هری را پیدا کند .
باید کجا میرفت؟
سالن اجتماعی گریفیندور؟
زیر درخت همیشگی
یا.. گلخانه؟
وایستا چطور یادش رفته بود!!
اره گلخانه!!
ولی او نمیتوانست راهش را به یاد بیاورد چه برسد به باز کردن راه مخفی ! .
چشمان دراکو ناگهان به موهایی پر کلاغی خورد .
هری بود .
هری میان دانش اموزانی که با صدای بلند میخندیدند و با شادی چیزی را تعریف میکردند تنها در فکر ایستاده بود .
دو گوی زمردین مانند هری بی تفاوت به جایی خیره شده بود ، انگار نه انگار که او انجا ایستاده باشد همه درحال ادامه دادن راه خود بودند.
دراکو خواست قدمی به سمت او بگذارد ، اما به یاد ان افتاد که هروقت هری اورا میبیند سریع غیبش میزند .
هری چشمانش را کمی خاراند و به سمت مخالفی از جمع راه افتاد .
پوزخندی بر روی لب های شیرین دراکو شکل گرفت
ایندفعه دراکو باید میفهمید هری تمام مدت کجا میرود!!

(یعنی میخواد تعقیبش کنه)

<۱۵ دقیقه بعد>

دراکو کم کم داشت از دنبال کردن هری خسته میشد و قطعا دیگر زمان خواب بود .
چهره هری لحظه ای در فکر فرو رفت و ایستاد .
این پسر چرا همیشه انقدر عجیب و نا منظم می ایستاد؟
کاش دراکو میتوانست حتی کمی از فکر های درون مغز او را بفهمد .
هری مانند همیشه آهی کشید ، او همیشه زمانی که پس از مدت ها در فکر فرو می رفت آهی بلند میکشید
هری خواست به راهش ادامه بدهد که تعادلش را از دست داد.
یا بهتر است بگویم پای چپش پشت پای راستش خورد و او را انداخت .
هری پخش زمین شده بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 6 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

gray snowWhere stories live. Discover now