" دوستت دارم "این بار چندم بود که هری به زمزمه این جمله
میپرداخت؟دستش را به سوی سقف اتاقش بالا گرفت
" یعنی کسی هم هست که اینو به من بگه؟"سپس دستش را به سمت قفسه سینه اش برد و
تنش را جمع کرد" مسخرست .."
" هوی ! چند بار بهت بگم تو این زمان باید برام عصرونه بیاری ؟!"
_______دستش را که به عنوان سپر در مقابل افتاب بالای سرش گرفته بود را روی پیشانی اش گذاشت
پلکی زد ... چرا اکنون باید ان خاطره مسخره برایش یاد اوری میشد؟ احمقانه بود
هرچقدر که با بقیه میبود گذشته اش مانند لکه ننگی
بر روی وجودش باقیمیماند"هری میدونم چون اون اسلایترینی های لعنتی زمینو گرفتن ناراحتی ولی نگران نباش میتونیاین دفعه مسابقه رو..."
"میدونم میدونم!"{چشمان خمار هری به اسمان خیره شده بود }
به چه زمانی این شادی ادامه داشت ؟
میترسید .. ایا شادی این زمان هم ازش گرفته میشد؟
به دوستانش نگاهی انداخت
اگر انها را هم از دست میداد چه حسی به او دست میداد؟
تنها تصوراتی که میتوانست بکند
{ترکیبی ازخشم ، درد و چی؟ بود }"من دیگه باید برم ..خودتون میدونید چرا دیگه.."
هرماینی که انگار چهره بی جون هری برایش دوباره زنده شده بود صورتش درهم جمع شد و گفت
" اره..."
قدم های هری به سمت دفتر مدیر ، دامبلدور، جادوگر بزرگ بود.
" موفق باشی رفیق!"
،
{سرش را برگرداند و لبخندی به معنی ممنون زد }
اما زمانی که از انها دور شد ان لبخند احمقانه را از {صورتش پاک کرد }
،
با تمام این اتفاقاتی که برای هری افتاده بود لاکهارت اخراج نشده بود و این مایه احساسی چون
<خشم>
در دل هری بود.در این مدتی که مطلع کوتاهی عمرش شده بود متوجه شده بود که نمیخواهد هنگامی بمیرد که حسرت هایش انباشته شده اند .
به بسیاری از چیز ها فکر کرده بود .
چیز های زیادی برای تجربه بود اما کار دیگری بود که هری باید انجامش میداد .انتقام ، انتقام ، انتقام ... چهره اش در هم شد
نمیدانست چطور میتواند به همچین چیز های حراس انگیزی فکر کند
YOU ARE READING
gray snow
Fanfictionهری دیگر مانند قبل نمیخندید . او حتی گریه هم نمیکرد ؛ جسم بیروح او در بغل معشوقه اش تنها دلیل زنده ماندن او؛ بود . " حاضرم هر کاری انجام بدم تا یکبار دیگه بخندی "