3.dizziness.3

24 7 4
                                    

                                              سر گیجه

فک کنم خعلی زود از خونه زدم بیرون، شاید باید به حرف مامان گوش میکردم و صبحانه میخوردم اینجوری انقدر زود به دانشگاه نمی رسیدم تا هوای خنک صبح موهای تنم و سیخ کنه.
فک کنم با یه قهوه گرم بتونم به بدنم حال بدم و خماریم رو از بین ببرم. قبل سفارش دادن به هانا زنگ زدم و پرسیدم چیزی میخوره یا نه، و مثل همیشه جوابش یه لاته با سیروپ کارامل بود . همیشه همینو سفارش میده ولی بازم من همیشه بهش زنگ میزنم و ازش میپرسم. مثل یه عادت بی فایده..... مثل بقیه عادت های بی فایده..‌‌
قهوه ها امادس، فضای توی تریا بنظر خوب میاد اما مطمعنم هانا میره پاتوق همیشگی..
درست مثل همیشه هانا با همون چهره خوابالو و البته خمارش رو نیمکت چوبی الاچیق نشسته و منتظر قهوشه
"پسر، اگه تو نبودی من قطعا صبحا چند نفر رو میخوردم!! ممنون بابت قهوه"
_" ، منم بخاطر جون خودم برات قهوه میخرم، از قهوت لذت ببر"
" هعی من هنوز ازش نخوردم پس قابلیت اینو دارم که ببلعمت"
بعدش با خنده دستاش رو اورد بالا و ادای یه خرس زامبی رو در اورد که واقعا خنده دار بود؟ اما من فقط حوصله خندیدن نداشتم. انگار که ناراحت شده باشه که به شوخی بی مزه‌اش نخندیده باشم، خودش رو جمع جور کرد و سعی کرد سرش رو با هم زدن لاتش گرم کنه.
میدونستم داره به چی فکر میکنه پس خعلی رک بهش گفتم
_" میدونی کارات بامزه بود ولی الان تازه هفت صبحه و من بعد از یه مستی شدید و بیهوشی بعدش دارم سعی میکنم خوش اخلاق باشم و به این فک نکنم که مجبورم بخاطر یه کلاس عمومی این ساعت از روز شنبه دانشگاه باشم....."
یجوری بهم نگاه میکرد انگار انتظار نداشت دلیل نخندیدنم رو توضیح بدم ولی انگار بیشتر از اینا متعجب بود پس فقط ادامه دادم
_" و میدونی برای همین بود که ......"
" منظورت چیه که مستی شدید و بیهوشی بعدش؟؟"
اوه، مثل اینکه اون حالت متعجب بخاطر چیز دیگه ای بود....
_" منظورم دیشبه که از شدت مستی بیهوش شدم، راستی چجوری من و اوردی تو خونه؟؟؟ فک کردم به داداشم زنگ زدی تا لاشم و جمع کنه ولی اون گفت که متوجه رسیدن من نشده!!؟؟"
رفته رفته تعجب تو صورتش بیشتر میشد کم کم انقدر زیاد شد که فقط سرش رو تکون میداد و به یه قسمتی از میز خیره بود و انگاری داشت تحلیل میکرد که..... تحلیل میکرد که‌‌‌...
" تو دیشب نه از مستی بیهوش شدی و نه اصلا مست بودی، اخرای مهمونی حتی بوی الکل هم نمیدادی!"
حالا نوبت من بود که متعجب بشم
_" پس چرا تو مهمونی خوابم برد؟؟"
"بخاطر اینکه ساعت ۱ شب بود و تو انگار خسته بودی پس فقط گذاشتیم بخوابی و بعدش بیدارت کردم ، وقتی بیدار شدی سرحال بودی خودت سوار ماشین شدی و بعدش خودت رفتی خونه!!!"
این مسخره ترین حرفی بود که شنیدم ، پس چرا من یادم نمیاد..‌‌‌‌‌....
نه نه نه صبر کن..... این غیر ممکنه، الان که بهش فکر میکنم انگار دیشب مسواک زدم و صورتم و شستم و بعدش ..... امممم بعدش.... بعدش رو یادم نمیاد، حتی یادم نمیاد اینا خاطره های واقعی باشه....
" جانگکوک، من نمیخوام نگرانت کنم یا بهت استرس وارد کنم ، ولی میدونی ...چرا .. چرا پیش یه دکتر نمیری؟؟ ببین الان چند وقته که داری خاطراتت رو فراموش میکنی و بعضی وقتا اصلا شک میکنم که دارم باهات حرف میزنم حتی اگه جوابمو بدی!! "
گرما و سنگینی چیزی رو، روی دستم حس میکنم...
دست هانا بود که سعی داشت ناخن هامو از زیر دندونام بکشه بیرون، توی چهرش یه نگاه نگران و دلواپس بود، ولی انگار این نگرانی و دلواپسی از روی اجبار و دلسوزی بود حس خوبی نداشت...
_" الان کلاس شروع میشه بیا بریم"
لیوان نصفه قهوم رو برداشتم و بند کیفم رو روی دوشم انداختم. دلم نمیخواست اونجا بمونم هوای اونجا توی گلوم گیر کرده بود، پس سرم سنگین شده بود و قدمام سنگین تر ....
با ورود به راه روی دانشکده نگاه های سرزنش گر و مسخره کننده رو میبینم انگار همه خبر دار شدن که من زمان رو گم میکنم و خاطره هامو یادم میره ، انگار این یه گناه کبیره‌س و روی پیشونیم نوشته شده باشه شلوغی راه رو همون حس لنتی رو به من میده که توسط افکار محاصره میشم و نمیتونم ازش فرار کنم

oldnes on 20Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ