تاریکیروی کاناپه راحتی اتاقک پشتی، جسم مچاله و یخ زده کوکی نشسته بود . چشماش از گریه پف کرده بود و از علف قرمز شده بود. سرش درد میکرد ، احتمالا بخاطر اون همه الکل و نیکوتین بود شایدم بخاطر گریه هاش.... پتوی نازکی رو دور بدنش پیچیده بود ، نه چون سردش بود بلکه به این خاطر که خودش رو در برابر نگاه های استادش مخفی کنه. میترسید به استادش نگاه کنه .... میترسید با همون یک نگاه متوجه بشه که چقدر داغون و ترسو و بچس. دقیقا چیزهایی که تلاش میکرد از همه مخفی کنه ولی انگار نمیتونست در برابر اون نگاه خودش رو قوی نشون بده...
هنوزهم اشک میریخت اما بخاطر غمی که روی قلبش سنگینی میکرد نبود. گریه میکرد چون شرمگین بود . شرمگین بود چون استادش رو ناامید کرده چون نامجون اون رو توی بدترین وضعیت ممکن دیده شرمگین بود چون نتونسته بود مثل همیشه بی تفاوت باشه و همه ادما براش سیاه لشکر داستانش باشن..... اون حتی نمیدونست چرا نامجون داره تبدیل به یه شخصیت مهم توی داستان زندگیش تبدیل میشه و چرا اون شخص باید نامجون باشه............ نامجونی که روی مبل تک نفره روبه روی کوکی نشسته بود زیر تنها اباژور اتاق که در تاریکی اون شب روشن بود .نامجونی که چشمهاش روی کوکی قفل بود و اون نور زرد رنگ اباژور هم حتی نمیتوست حس توی چهرش رو منتقل کنهنامجون توی افکارش غرق شده بود، ولی چشم هاش روی کوکی قفل بود . می ترسید حرفی بزنه و دوباره باعث گریه های اون روح اسیب دیده بشه .مطمعن نبود باید چیکار بکنه پس فقط مثل یه مجسمه بدون حرکت سرجاش نشسته بود.حتی موقع نفس کشیدن سعی میکرد قفسه سینش زیاد تکون نخوره...........
از نگاه های مداوم کوکی به پارچ اب متوجه شد اون تشنسش و شاید به خاطر اینکه سردشه حاضر نیست از زیر اون پتوی نازک بیرون بیاد و یه لیوان اب برای خودش بریزه. با تردید از جاش بلند شد لیوان اب رو پر کرد رو جلوی کوکی گرفت.... به نظر میومد که کوکی بخاطر وجود نامجون توی اتاق معذبه ،"معلومه که معذبه من یه مردم که 10 سال ازش بزرگ ترم و اون فقط یه بچه مست و بی دفاعه ، احتمالا ترسیده پس بهتره که تنهاش بزارم"
کوکی با چشم های درشتش نگاهی به نامجون انداخت اروم دستش رو جلو برد و اروم تشکر کرد انقدر اروم که نامجون فک کرد اشتباه متوجه شده سریع نگاه اشکیش رو پایین انداخت و مقداری از اب رو نوشید..... _"امشب رو همینجا بخواب. منم دیگه میرم . مطمعن شو در رو از پشت ببندی"
نامجون اجازه صحبت به کوکی رو نداد و فقط سویشرت نازکش رو از روی مبل برداشت و از اتاقک پشتی خارج شد....اون رفت تنها جمله ای که توی سر جانگکوک تکرار میشد -"اون رفت"
با صدایی که از بغض میلرزید و نگاهی که به در خشک شده بود گفت. اون حتی وقت نکرد از خودش دفاع کنه یا عذرخواهی کنه ...... اون مثل همیشه کنار گذاشته شد
![](https://img.wattpad.com/cover/352631555-288-k419269.jpg)
YOU ARE READING
oldnes on 20
Fanfictionتو بهترین ایدهای بوده که واسه زنده موندن داشتم ببخشید که کنارت نموندم من دوباره به دنیا میام دقیقا همونجوری که باید... وتا اخر عمر عاشقت میمونم کاپل :جانگکوک و نامجون