part 1

754 133 6
                                    

نگاهی به جنگل بزرگ و مه آلودی که اون سمت مرز پک خودشون قرار داشت، انداخت. خوب می‌دونست حق نداره پاش رو اون سمت مرز بزاره و وارد محدوده‌ی پک جئون بشه، ولی خب کی گفته اون امگای تخس و شیطون قراره به قانون‌ها، و باید‌ها و نباید های این دوتا قبیله گوش بده؟

مخصوصا حالا که تعریف اون چشمه‌ی آب گرمی که در بطن جنگل مخفی شده بود رو، شنیده بود.

نگاهی به اطرافش انداخت و بعد از این که مطمئن شد، آلفاهای محافظی که همیشه دنبالش بودن اون اطراف نیستن، با شوق و ذوقی که همیشه موقع بازیگوشی‌های مخربش به سراغش می‌اومد، وارد جنگل شد.

با کنجکاوی اطرافش رو نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد. اون جنگل درست مثل گفته های مادرش، پر از مه و درخت‌های بزرگ و غول پیکر بود، که ترس رو مهمون قلب آدم می‌کرد.
باید اعتراف می‌کرد کمی ترسیده بود اما اون امگا کوچولو تخس تر و شیطون تر از این حرف‌ها بود. در واقع کنجکاویش به ترسش غلبه کرد و به راهش ادامه داد.

با هر قدمی که برمی‌داشت، صدای خورد شدن برگ‌ها و شاخه‌های خشک توی محوطه‌ی مه آلود و خلوت جنگل می‌پیچید و حتی چندبار با جنبش بوته‌های کوتاه و بزرگ از جا پرید.
اما نه تنها بیخیال نشد، بلکه فقط به خودش دلداری داد که اتفاقی قرار نیست بیوفته و بعد از این‌که یه نگاه کوچیک به اطراف انداخت، سریع برمی‌گرده خونه.

توی همین فکر‌ها بود که صدای قل قل چشمه‌ی آب گرم، به گوشش رسید و جیمین کاملا بیخیال ترس شد و با کنجکاوی صدا رو دنبال کرد.
با قدم‌های کوچیک و چابکش، از روی شاخه‌ی درخت‌ها پرید و هوای مه آلود رو نفس کشید. هوای پر از طراوت بود و شبنم‌های کوچیک و خنک، روی مژه‌هاش نشسته بودن و حس خوبی بهش می‌دادن.
به قدری غرق لذت بردن از آب و‌ هوا خنک و مرطوب جنگل بود که فراموش کرده بود نزدیک دوره‌ی هیتشه. و این موضوع که قانون پک رو شکسته بود و به جنگل ممنوعه اومده بود، ذره‌ای براش اهمیت نداشت.

بلاخره به منبع صدا رسید.

پرده‌ای از شاخ و برگ‌های بید مجنون رو که جلوی دیدش رو گرفته بود و اون چشمه‌ی وسوسه کننده رو در بطن جنگل مخفی کرده بود، کنار زد.

وارد دهلیز شد که دهنش از تعجب باز موند و چشم‌هاش برق زد. اونجا درست شبیه یه قطعه از بهشت بود که به دست‌ الهه‌ها ساخته شده بود.
آبشار نسبتا کوچیکی که از تپه‌ی بالایی سرچشمه می‌گرفت، با ملایمت و آرامش، روی سنگ‌های مرمر سفید سر می‌خورد و خودش رو در آغوش چشمه‌ی آب گرمی که بین درخت‌های بید مجنون پنهان شده بود، رها می‌کرد.

بخار غلیظی که از سطح چشمه بلند می‌شد، چشم رو نوازش و جیمین رو وسوسه می‌کرد، تا سریعتر خودش رو به اون گرمای لذت بخش بسپره.

با ذوق دست‌هاش رو بهم‌کوبید و قدمی برداشت، که با صدای بمی که از پشت سرش شنید، سرجاش متوقف شد.
_جایی تشریف می‌بری امگا کوچولو؟
به قدری ترسیده بود که جرئت نگاه کردن به پشت سرش رو نداشت. احساس کرد صاحب صدا نزدیکش شد و چیزی نگذشت که نفس‌های گرمش رو، روی گردن حساسش احساس کرد و از جا پرید:
_هین...

𝐌𝐲 𝐑𝐞𝐝 𝐖𝐢𝐧𝐞Where stories live. Discover now