Part 11

351 78 12
                                    


سونگ هوا به لحن هشدار دهنده‌ی پسر، پوزخندی زد و زمزمه کرد:
_درست مثل خودته جه‌کیونگ
از حیاط سنگ فرش شده گذشت و به افراد زخمیش که گوشه به گوشه‌ی حیاط افتاده بودن، نگاه کرد. بالای سر هرکدومشون تعدادی گرگ نقره‌ای از افراد پک جئون ایستاده بودن و به نشونه‌ی هشدار، پوزه‌هاشون رو چین می‌دادن و دندون‌های خونیشون رو به رخ می‌کشیدن.
سونگ‌هوا وسط حیاط ایستاد و به اطراف عمارت که از افراد جونگ‌کوک پر شده بود نگاهی انداخت و سپس خطاب به خود جونگ‌کوک گفت:
_پس می‌خوای اینجوری به پدر جفتت احترام بذاری؟
جونگ‌کوک نگاه مغرورش رو به سونگ‌هوا دوخت و گفت:
_وقتی که بی اجازه جفتم رو دزدیدی و توی خونه‌ات قایمش کردی، باید به اینجاش فکر می‌کردی پارک...به جیمین بگو بیاد بیرون. وگرنه جای بعدی که خراب می‌شه،‌ خونه‌اته‌.
سونگ‌هوا ابرویی بالا انداخت و همونطور که کلتش رو از کمرش در می‌آورد، چند قدم به جونگ‌کوک نزدیک شد و گفت:
_داری من رو تهدید می‌کنی توله گرگ؟ پدرت تو رو اینجوری تربیت نکرده بود. نانا چه بلایی سر اون جونگ‌کوکی که می‌شناختم آورده؟
انگشت‌های جونگ‌کوک دور دسته‌ی چرمی اسلحه‌اش سفت شد و با خشم غرید:
_اسم پدر من و به زبون نیار لعنتی‌...تو یه قاتل کثیفی که حقته مثل سگ بمیری و پسرت تا آخر عمر زیر دستم زجر بکشه.
سونگ‌هوا که تا همون موقع هم صبوری کرده بود، از این حرف‌های پسر عصبی شده و فریاد زد:
_تو هیچی نمی‌دونی و من رو قاتل می‌بینی. در ضمن تو هیچ غلطی نمی‌تونی با پسر من بکنی، فکر کردی کی هستی!
جونگ‌کوک با دیدن قدرت‌نمایی تک‌نفره‌ی پدر جفتش وسط میدون، از قبل عصبی‌تر شد و دندون‌هاش رو روی هم فشرد. اون فقط اومده بود دنبال بچه و جفتش، و هیچکس حق نداشت اون‌ها رو ازش دریغ کنه‌!
با عصبانیت تفنگش رو از کمر لباسش بیرون کشید و بی توجه به جایگاه سونگ‌هوا توی زندگیش، مرد رو نشونه گرفت و غرید:
_فقط جفتم رو بهم بده...همین حالا!
سونگ‌هوا بدون ترس از تفنگی که قلبش رو نشونه گرفته بود،‌ نگاهی به جونگ‌کوک انداخت. اون پسر حالا بزرگ و بی‌رحم شده بود، طوری که دیگه هیچکس نمی‌شناختش و از اون جونگ‌کوک قبلی فقط یک اسم باقی‌مونده بود!
با صدای غرش و زوزه‌ی گرگ‌های جدیدی که وارد عمارت شده بودن، دومرد نگاهشون رو از هم گرفتن و به آشفتگی که یکباره شروع شده بود و نوید از ورود پسر بزرگ خاندان پارک، مین‌یونگی می‌داد، نگاه کردن.
یونگی که با تماس پدرش خودش رو سریع به پک رسونده بود، با دیدن خودنمایی ها و وحشی‌گری‌های گرگ‌های پک جئون، خشمگین غرشی کرد و با زوزه‌ی بلندی به افرادش دستور حمله داد و چیزی نگذشت که حیاط عمارت پارک، تبدیل به میدون جنگ و خونریزی افراد دو پک شد و گرگ‌ها بی رحمانه به جون هم افتادن و مشغول تیکه پاره کردن هم شدن.
جیمین که با صدای غرش برادرش بی قرار تر از قبل شده بود، سریع خودش رو به پنجره رسوند و با کنار زدن پرده‌ی پنجره‌ی قدی سالن پذیرایی، نگاهی به اون آشفته بازار انداخت و وحشت کرد.
اگر توی اون درگیری‌هایی که بخاطر خودخواه بازی‌های اون شکل گرفته بود بلایی سر پدر و برادرش می‌اومد هیچوقت خودش رو نمی‌بخشید. به هرحال هیچکس اندازه‌ی اون از وحشی بازی‌های پک جئون با خبر نبود.
با اشک به گرگ‌های بزرگ و وحشی که در حال تیکه پاره کردن هم بودن، نگاه کرد و به خودش لرزید. جنگل اطراف عمارت حالا ترسناک تر از قبل شده بود، چرا که صدای خرناس گرگ‌ها از گوشه و کنارش به گوش می‌رسید و همه‌ی این فشار‌ها و ترس‌ها باعث شده بود جیمین دل‌درد بگیره.
درحالی که با شدت بیشتری اشک می‌ریخت، دستش رو روی شکمش گذاشت و آهی از سر درد کشید. دستش رو به دیوار تکیه داد و کمی خم شد که سنگینی نگاهی رو روی خودش احساس کرد.
سر بلند کرد که با چشم‌های گرگ جفتش رو به رو شد و ناخودآگاه به خودش لرزید. اون چشم‌ها امروز متفاوت بودن و باعث می‌شدن که جیمین به این فکر کنه که بلاخره جفتش به خودش اومده و فهمیده چقدر بهش آسیب زده.
توی همین فکرها بود که یک‌دفعه جونگ‌کوک به عقب چرخید و بلافاصله گردن گرگ طوسی رنگی که بهش حمله کرده بود رو شکست و بدنش رو با خشم به گوشه‌ای پرت کرد که ته دل جیمین رو خالی کرد!
اشتباه کرده بود، اون‌ گرگ هیچوقت بهش علاقه نداشت!
اما جیمین تصمیمش رو گرفته بود. حتی اگه اون گرگ بهش علاقه نداشت و فقط می‌خواست آزارش بده، باید برمی‌گشت.
پای جون برادر، پدر و کل افراد پکش در میون بود و جیمین نمی‌تونست بیشتر از این خودخواه باشه.
پس سریع پرده رو انداخت و با قدم‌های تندش به سمت خروجی رفت و خواست دستگیره رو پایین بکشه که با صدای نوتیف پیام گوشیش سرجاش وایساد. گوشی رو از جیب شلوار راحتیش بیرون کشید و با تعجب به شماره‌ی ناشناسی که روی گوشیش افتاده بود، نگاه کرد.

𝐌𝐲 𝐑𝐞𝐝 𝐖𝐢𝐧𝐞Where stories live. Discover now