Me again, Dear alpha

549 96 314
                                    

صدای سر رفتن قابلمه خوابش رو پروند. سریع از جا پرید و در قابلمه رو از روش برداشت. کف‌های بالا اومده آروم آروم پایین برگشتن ولی رد باریکی ازشون رو بدنه‌ی ظرف مونده بود.

بی‌حوصله گاز رو خاموش کرد. حتی میلی هم به غذا نداشت. به میز غذا خوری تکیه داد و دستی به صورت خسته‌اش کشید. چشم‌هاش از خواب پاره شده‌اش می‌سوختن و بدنش از تمام روز کار کردن درد می‌کرد.

فقط کار کردن؟ به خودش پوزخند زد. بدنش رو کمی بالاتر کشید و روی میز نشست و بعد به عقب دراز کشید. خنکی شیشه‌ از سد ظریف تیشرت مشکی رد شد و پوست سردش رو لمس کرد. بدون هیچ برق روشنی خونه در تاریکی به سر می‌برد و حالا شعله‌ی گاز که آخرین منبع نورش بود هم خاموش شده بود.

کور کورانه دستش رو روی میز کشید تا پاکت رها شده‌ی سیگار رو پیدا کنه و لحظاتی بعد فندکی که انتهای سیگار رو می‌سوزوند دوباره کورسوی نوری تو خونه ایجاد کرد که عمرش خیلی کوتاه بود.

پک اول رو زد و با یه حرکت از رو میز پایین اومد. موبایلش رو روی دسته‌ی کاناپه پیدا کرد و به محض روشن کردنش از نور زیاد اسکرین چشم‌هاش باریک شد. تازه هفت عصر بود. درست یک ساعت پیش یه جنازه از بیمارستان به این خونه اومده بود و می‌خواست واسه طولانی‌تر کردن عمرش اولین وعده‌ی غذایی تو دو روز اخیر رو بخوره ولی جنازه‌‌ها قدرت کمی برای بیدار موندن داشتن. عجیب نبود که نشسته رو کاناپه خوابش برده بود.

چون قبل خواب هنوز هوا روشن بود با این ظلمات خونه انتظار داشت ساعت یک و دوعه شب باشه. نفسش رو با کلافگی بیرون داد و برق‌ها رو روشن کرد.

چشمش به چمدون کرم رنگ گوشه‌ی خونه افتاد. بعد دیدار روز قبل با سگ خونگی ارن، حتی واسه برداشتن وسایلش برنگشته بود. زنگ هم نمی‌زد. روباهِ مغرور احساس درماندگیش به قدری بوده که منشیش رو بفرسته جلو. حالا بعد یک روز خبری ازش نبود؛ می‌ترسه با لیوای روبه‌رو بشه یا فقط خجالت می‌کشه؟ اون غرور تراش خورده و قیمتی شاهزاده صدمه دیده؟

رفتارهای بچگانه‌اش حتی خنده‌دار هم نبود. آلفای ایستاده کاملا بی‌اهمیت سمت آشپرخونه برگشت تا دوباره یه فکری برای غذا بکنه.

تازه یخچال رو باز کرده بود و با سیگار بین لب‌هاش نگاه ناامیدش رو تو قفسه‌های خالی از هرگونه مواد غذایی می‌چرخوند که صدای زنگ آپارتمان سکوت خونه رو بهم زد.

حتی تکون هم نخورد. از چشم‌های طوسی خیره‌اش به باکس خالی تخم مرغ‌ها نارضایتی بیرون می‌ریخت. از خونه‌ی یه جراح مجرد که حتی اوقات فراغتش رو تو بار می‌گذروند و هر روز بدنش با مشروب و قهوه و سیگار پر می‌شد مگه چه توقعی می‌شد داشت؟ همون چهارتا دونه تخم مرغ و بسته‌ی نون‌ تست‌هایی که هیچ وقت کامل خورده نمی‌شدن و نصفشون سر از سطل اشغالی در میاورد؛ اوج هنر لیوای برای پر نگه داشتن یخچال بود.

Finally I found my alphaWhere stories live. Discover now