You won, fox

283 70 514
                                    

مدتی فقط به همون شکل درازکش روی تخت موند. اتاق تاریک بود. یکبار بیشتر اینجا نخوابیده بود، ولی برای ارن تماشای اون سقف خیلی آشنا بود. خاطرات مثل نوای وسوسه انگیزی جلو چشم هاش می‌گذشتن. قلبش رو به تپش می‌انداختن. گوش‌هاش با یاداوری جملات آلفا تو تنها شبی که با هم گذروندن گزگز می کرد. سرش پر بود. گردنش گرم شده بود ولی انگشت‌های دست و پاش یخ زده بود. لیوای رو می‌خواست، همون لحظه، و شاید برای همیشه. آلفا رو می‌خواست، ولی آلفا اون رو نمی خواست.

روحش با یاداوری لیوای گرم می‌شد ولی همزمان طعم تلخی از نوک زبون تا ریه‌هاش پایین می‌رفت. مثل بادوم تلخی که اشتباهی می‌خوری و هرچقدر از روش بادوم‌های شیرین بخوری؛ تلخیش به اون راحتی از دهنت نمی‌ره. ساعدش رو روی چشم ‌هاش گذاشت. از درون به خودش می‌پیچید ولی بدن کرختش آروم آروم شل می‌شد. از گردنش حرارت بیرون می‌زد و پیشونیش از هر نقطه‌ی بدنش داغ تر شده بود، ولی ارن، حداقل از نسوختن چشم‌خاش خوشحال بود. همین که اشکی برای ریختن نداشت، کافی بود.

نفهمید که کی و چطور به خواب رفت. خواب سختی که عمیق نمی‌شد. روح بی‌قراری که آرامش راحت خوابیدن نداشت. چندین بار از خواب پرید ولی باز از شدت خوابالودگی به سرعت چشم‌هاش گرم می شد، تا اینکه حرکت چیزی رو کنار خودش حس کرد. پلک‌هاش رو که به شدت می‌سوختن باز کرد و سر سنگینی که هنوز در عالم خواب بود رو چرخوند تا تو تاریکی جسم لیوای رو کنارش تشخیص بده. سایه‌ای از تن آلفا که به پهلو وزنش رو روی یک آرنج انداخته بود و بالشی برای خودش صاف می‌کرد دید و بی‌اختیار تو آغوشش خزید.

دستش رو دور کمر باریک لیوای حلقه کرد و صورتش تو سینه‌ی برهنه ی مرد فرو رفت. لحظه‌ای که با این حرکت، ناخواسته لب‌هاش پوست لیوای رو لمس کرد و پیشونی داغش سرمای تن آلفا رو گرفت، خواب از سرش پرید. به کندی نفس می‌کشید و حال خودش رو نمی فهمید. ذهنی که میون خواب و بیداری خالی شده بود، ناگهان فقط با یک سوال پر شد. اگه لیوای باز هم پسش می زد؛ اون موقع باید چیکار می‌کرد؟

باید ته مونده های شخصیتش رو جمع می‌کرد و می‌رفت یا می‌موند و پافشاری می‌کرد؟ ذهن ارن بین این دو تصمیم در کشمکش بود تا اینکه انگشت های استخوانی لیوای رو لای موهاش حس کرد. ابروهاش از غمی لبریز شده پیچ خورد. پیشونیش رو محکم‌تر به سینه‌ی لیوای فشرد. عطر تن لیوای ریه‌هاش رو پر می‌کرد و ارن درست همون لحظه، همون جا تو اون اتاق، می‌دونست که زندگی بدون این آدم براش خیلی سخت می‌شه. خیلی سخت...

----------------------

نزدیک‌های صبح بود؛ هوا هنوز تاریک و اتاق ساکت و خاموش، که با صدای ویبره‌ی گوشی ارن، هر دو مرد تکونی خوردن. لیوای خوابالود با چشم‌های نیمه باز ارن رو دید که رو تخت به حالت نشسته در اومده و بعد چک کردن صفحه‌ی گوشیش، از تخت پایین می‌ره. تو خواب و بیداری به این نتیجه رسید که لابد یکی به ارن زنگ زده. بازویی که ارن روش خوابیده بود سر شده و شونه‌اش کمی درد گرفته بود. به پهلوی دیگه‌اش چرخید و سعی کرد بیشتر بخوابه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 05 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Finally I found my alphaWhere stories live. Discover now