꓄ꅐꏂꋊ꓄ꌦ ꇙꏂ꒦ꏂꋊ

34 10 16
                                    

    × " اینجا...،"

    - " خونه ی پدری منه.."

    جمله ی نامطمئن اون شاهزاده رو کامل کرد و بهش نگاه نامطمئنی انداخت.

    اون پسر هم به اون برکه ی سرد و تیره که به آرومی و ساکن ترین شکل ممکن همرنگ هوای خاکستری شده بود، نگاه کرد. به پل چوبی ای از خشکی، کمی جلوتر از خودش شروع میشد و تا وسط های اون مرداب میرفت و به کلبه ی دوطبقه و چوبی ای میرسید. دقیقا وسط اون مرداب بزرگ که اطرافش توسط درخت های سر به فلک کشیده و سبز رنگی که الان تیره به نظر میرسیدن، احاطه شده بودن.

    فهمید.

    اینجارو میشناخت.

    دقیقا شبیه توصیف های قصه های شبانه ی مادرش بود. کلبه ای چوبی و پیر و پژمرده مثل تاجی روی سطح سرد و غمگین آبی مهربون ولی قاتل. قاتلِ سرد و خاموش صدها قصه ای که زیرش خوابیده بودن و هیچکسی دنبالشون رو نمیگیره. قصه هایی متفاوت که خفه شدن و تمامیشون به زیر محل زندگی اون خانواده، فرو رفته بودن.

    قصه هایی که وقتی بزرگتر شد فهمید تمامیشون جسدن. جسد.

    وقتی اون پسر مونارنجی به دستور پدرش باهاش ملاقات کرد، اون همه چیز رو برخلاف تصور پسر کنار دستش میدونست. بچه نبود که ازش قایم کنن، اون میدونست مادرش به دست آخرین نسل جادوگرها کشته شده و اون شخص، پدر جفتشه.. میدونست..

    اون مرد هم دقیقا به همین خاطر اعدام شد. خود پادشاه خاک ها اون دستور رو به اون مرد اهل آتش داد و در عوضِ به قتل رسوندن همسر خیانت کارش، قول گرفت که مراقب پسرش و هویت مخفیش بمونه. اون مرد هم میدونست با انجام اینکار، در نهایت خودش هم میمیره چون این دستور مخفیانه بهش داده شد. همین هم شد، کسی که درخواست حکم اعدامش رو به پادشاه آتش، به جرمِ قتلِ همسرش داد، همون پادشاه خاک بود. کاری کثیف بدون اینکه دست خودش آلوده بشه.

    از پسرش هم مراقب نکرد و تظاهر کرد مثل بقیه چیزی ازش نمیدونه چون حتی از نژاد خودش هم نبود.. و حالا که اون رو به عنوان جفت پسرش میدید، به شدت راجب این موضوع، جدی تر شده بود.

    شاهزاده جیسونگ تمام اینهارو برعکس پسر کنار دستش میدونست.

    باید حدسش رو میزد وقتی که به اتاقش اومد و ازش خواست تاجایی همراهش بیاد و چیزی رو ببینه، منظورش همچین جایی بوده.

    × " پدرم....،"

    تا خواست شروع کنه، اینبار اون وسط حرفش پرید و با لبخند آرومی بهش گفت- " میدونم."

    که متعجب به سمتش چرخید.

    - " چـ.‌.چی..؟"

    لبخند مهربونی به چهره ی مبهوتش زد و به سمتش چرخید- " من همه ی اون داستان هارو میدونم. میدونی؟ همیشه دلم میخواست اون کلبه ای که اون 'پیر و پژمرده' توصیفش میکرد رو ببینم. پس اینجاست.."

ꁝ꒤ꋊ꓄ꏂꋪWhere stories live. Discover now