1

188 9 2
                                    

+ برای جونگ کوک و - برای تهیونگ هست...

+ولم کنیییییییییید... بزارید برم... با شماهام... من نمیخوام تو این خراب شده بمونم... دست از سرم بردارید
جونگ کوک با تمام نیرویی که در توان داشت، داد کشید و باعث شد دو پرستار کناریش محکمتر اونو به تخت فشار بدن و مانع دست و پا زدن و تقلاهای پسر کوچیکتر بشن
-هِی... اینجا چه خبره؟... سر و صداتون کل بیمارستان رو برداشته... باز چی شده پرستار پارک؟
*اوه دکتر کیم... بالاخره اومدید... باز لجبازیش گرفته میخواد سِرُمِش رو جدا کنه... از صبح هم هرکی وارد اتاقش شده رو به باد کتک گرفته... اگه اجازه بدید بهش یه آرامبخش...
-لازم نیست... خودم درستش میکنم... ولش کنید...
*ولی دکتر کیم اینجوری ممکنه بهتون صدمه...
-پرستار مین فکر کنم شنیدی چی گفتم... من میتونم از پس خودم و بیمارم بربیام... شما دونفر میتونید تشریف ببرید
دو پرستار بعد از چند ثانیه سکوت، نگاه متعجبی بهم انداختن و بعد دست و پاهای جونگ کوک رو رها کردن و از اتاق خارج شدن
تهیونگ در اتاق رو بست و روی صندلی کنار تخت جونگ کوک نشست
دست کوک رو گرفت و نگاهی به سِرُم توی رگش انداخت و بعد از مطمئن شدن از اینکه سِرُمِش رو هنوز درنیاورده یا دستش رو زخم نکرده، اونو سرجای خودش رو تخت گذاشت
-خیلی دوست داری اذیتت کنن؟ باز چِت شده؟ با این دادهایی که میکشیدی هرکی ندونه فکر میکنه اینجا تیمارستانه نه بیمارستان!
جونگ کوک سرشو به طرف مخالف تهیونگ چرخوند و با نگاه بی حسش به منظرهٔ پشت پنجره خیره شد... بعد از اونهمه تقلاهایی که کرده بود خسته شده بود، خیلی زیاد...
-نمیخوای جواب بدی؟... هوی با توام... میشنوی چی میگم یا باید گوشهاتم معاینه کنم؟!
جونگ کوک همچنان به منظرهٔ پشت پنجره خیره شده بود و قصد نداشت حتی جواب یه کلمه از حرفای تهیونگ رو بده... اون از این مکان متنفر بود... از دکتر کیم و همهٔ کارکنان اینجا... و از اینکه باید یه ماه دیگه رو هم تو این مکان کوفتی میگذروند تا شاید میتونست سلامتی قبلیش رو به دست بیاره... هرچند که خودش باور داشت هیچی دیگه مثل قبل درست نمیشه
تهیونگ با نگرفتن جوابی پوف بلندی کشید و از صندلیش بلند شد، گوشی پزشکی دور گردنش رو تو گوشش انداخت و لباس جونگ کوک رو کمی بالا زد
جونگ کوک با فهمیدن اینکه تهیونگ میخواد دوباره معاینه کردنشو شروع کنه نگاهشو از پنجره گرفت و با عصبانیت دستش رو از رو لباسش پس زد
-هییییس... چته؟... فقط میخوام ببینم ریه هات بهتر شدن یا نه... صدای خِس خِس نفس هات از این فاصله هم داره شنیده میشه
+نمیخوام کیم... نمیخوام... فقط مرخصم کن و خودت هم گورتو گم کن... بزار زودتر بمیرم...
تهیونگ احساس کرد قلبش با حرف آخر جونگ کوک مچاله شده ... به سختی سعی کرد لرزش صداشو کنترل کنه و محکم حرف بزنه تا بتونه جونگ کوک رو رام کنه
-قرار نیست بمیری جونگ کوک... تو فقط یه عفونت ریه ی معمولی داری اوکی؟... و اگه مثل یه پسر خوب داروهات رو به موقع استفاده کنی قول میدم تا آخر ماه...
+بس کن دکتر... بس کن... تا کِی میخوای با این حرفا گولم بزنی؟... چند روز دیگه، چند روز دیگه... من... من واقعاً خسته شدم
جونگ کوک اینو گفت و بعد از این حرفش مثل یه پسر بچهٔ دوساله زد زیر گریه
تهیونگ به تخت جونگ کوک نزدیک شد و بالاتنهٔ کوک رو در آغوش گرفت، سرشو رو سینهٔ خودش گذاشت و لباشو به گوشِ چپ کوک نزدیک کرد و با صدای آرومی گفت:
+قول میدم زود خوبت کنم کوک... قول میدم... به هیونگت اعتماد نداری؟... این یه بیماری غیرقابل درمان نیست که تو اینقدر از زندگیت ناامید شدی... اینجا آدمهایی هستن که مبتلا به سرطان هستن ولی حتی بیشتر از تو باهام همکاری میکنن... همشون دارن برای یه روز زندگیِ بیشتر تو این دنیا میجنگن و تو اونوقت میگی ولم کنید بمیرم؟!... اصلاً رو حرفایی که میزنی فکر میکنی؟... میدونی ته ته هیونگ چه قدر دوست داره؟...میدونی چه قدر برام باارزشی؟...
جونگ کوک سرشو بیشتر تو سینه تهیونگ پنهان کرد و حس کرد داره نفسش تنگ میشه... به خاطر گریهٔ شدید سکسکه اش گرفته بود و نمیتونست درست نفس بکشه... تهیونگ بلافاصله سر کوک رو از خودش فاصله داد و حالا به صورت قرمز و بیحال پسر خیره شد
+ششششششش جونگ کوک.... ششششش... گریه بسته دیگه... گریه بسته... میدونی برای ریه هات خوب نیست... دیگه تمومش کن
تهیونگ جونگ کوک رو از آغوشش جدا کرد و سرش رو روی بالشت گذاشت؛ ایندفعه دوباره لباسش رو بالا زد و گوشی پزشکیش رو روی قفسه سینه اش گذاشت
-کوک میتونی یه چندتا نفس آروم و کشیده برام بکشی؟ هان؟ کوکیِ من میتونه؟...
و لبخند کمرنگی به صورت بیحالش زد
کوک سعی کرد چندتا نفس کشیده بکشه اما به محض اینکه هوا رو وارد ریه هاش شد شروع به سرفه کردنهای عمیق و خشک کرد
تهیونگ گوشی رو از روی قفسه سینه اش فاصله داد و با ناراحتی به چهرهٔ کوک که از درد جمع شده بود و تلاش داشت سرفه هاش رو کنترل کنه، نگاه کرد... دستی به روی گونه هاش کشید و متوجه تب خیلی بالاش شد... تب سنج رو از جیب روپوشش درآورد و بدون اینکه کوک رو متوجه کنه اونو داخل گوش چپش قرار داد
جونگ کوک به شدت سرش رو به طرف ته برگردوند اما دوباره با دست قوی تهیونگ به حالت قبلیش برگشت
-فقط چندثانیه اس کوک... فقط چند ثانیه...
با بیپ کشیدن تب سنج، تهیونگ اونو از گوش کوک درآورد و با دیدن عدد روش چشماش از ترس گرد شد
-اوه خدای من... کوک تو نزدیک ۴۱ درجه تب داری... الانهاست که تشنج کنی
تهیونگ ایندفعه بدون توجه به واکنش کوک یا حتی منتظر موندن برای جوابش از اتاق خارج شد و بعد از ده دقیقه با سرنگی توی دستش برگشت. جونگ کوک با دیدن سرنگ توی دست ته، دوباره گریه هاش رو از سر گرفت و این باعث شد تهیونگ با عصبانیت به سمت تختش قدم برداره
-مگه بهت نمیگم گریه نکن؟!... میخوای از نفس تنگی جونت در بیاد؟؟... یا تبت از اینی که هست بالاتر بره؟... اگه دوست داری خودتو زجرکش کنی مشکلی نداره ولی بدون من دیگه اینجا واینمیستم که نازتو بکشم یا نجاتت بدم...
کوک سعی کرد صدای گریه هاشو خفه کنه و تو همین حین، تهیونگ مایع رو از شیشهٔ آمپول تو سرنگ کشید و بعد از هواگیری به طرف جونگ کوک برگشت
-رو شکمت بخواب
جونگ کوک با چشمای اشکی به تهیونگ خیره شد
+نمیخوام... آمپولها خیلی درد دارن... دیگه نمیتونم دردشون رو تحمل کنم... خسته شدم... هر روز باید از اینا بزنم... میخوام برگردم خونه... نمیخوام اینقدر دارو مصرف کنم... همش خوابم... دیگه از خواب آلود بودن حالم بهم میخوره
تهیونگ بعد شنیدن این حرفها با چشمای پرترحم به کوک که حالا روی تخت، تو خودش جمع شده بود و هق هق های ضعیفی میکرد نگاه کرد و سعی کرد پسر کوچیکتر رو آروم کنه
-کوک... این فقط یه تب بر هس...از اون آمپولهای دردناک نیس... اگه به خاطر آمپولهات خیلی دردت میگیره میتونم از پرستار پارک بگیرمشون و خودم برات انجامش بدم... هان؟... چطوره؟ موافقی؟
کوک با مظلومیت به تهیونگ نگاه کرد و سرشو آروم تکون داد
+اون ‌آمپولها خیلی درد دارن... من نمی...
-آروم انجامش میدم ... خیلی آروم... حالا میشه برگردی؟
+نه
-کوک باور کن هیچ دکتری اندازه ی من ناز بیمارش رو نمیکشه که من دارم ناز تو رو میکشم ... اگه با زبون خوش برنگردی مجبورم پرستار پارک و پرستار مین رو صدا کنم بیان بگیرنت... تو اینو میخوای؟
کوک بعد چند ثانیه فکر کردن آه بلندی کشید و بالاخره به روی شکمش برگشت
تهیونگ بلافاصله قبل از اینکه نظر کوک عوض شه کمی از شلوارش رو پایین کشید و بعد از کشیدن الکل رو قسمتی از پوستش ، آمپول رو خیلی سریع تزریق کرد
جونگ کوک با حس سوزش خفیفی که با ورود مایع به بدنش ایجاد شد، هیس کوتاهی کشید اما تهیونگ بلافاصله بعد از خارج کردن سوزن، شلوارش رو درست کرد و اونو به پشتش برگردوند
-تموم شد... خیلی سخت بود؟... ارزش اینهمه مقاومت کردن رو داشت؟
کوک با این جمله تهیونگ چشماشو تو حدقه چرخوند و نگاهشو به سمت دیگهٔ تخت هدایت کرد
+عفونت ریه ای که داری باعث میشه زود به زود تب کنی... و اگه تبت بالا بره خیلی خطرناک میشه... میتونم به جای آمپول برات... آممم... خب... میتونم... میتونم برات شیاف بزارم... ولی اصلاً فکر نمیکنم که ترجیحش بدی به...
+باشه
-باشه؟!... درست شنیدم؟... یعنی موافقی؟!
جونگ کوک چشماشو بست و به سوال تهیونگ جوابی نداد و باعث شد تهیونگ با خودش فکر کنه حتماً خیلی درد داره که اینقدر راحت باهاش موافقت کرده
دوباره نزدیک تخت کوک رفت و خم شد، روی موهای لخت و نسبتاً بلند کوک رو بوسید و عطر موهاش رو وارد ریه هاش کرد
-هیونگ قول میده خوب بشی کوک... تو اینجا نمیمونی... زود میری خونه... باشه؟... یکمی هم تحمل کنی تمومه
و لبخند کوتاهی به صورت زیباش زد
جونگ کوک همچنان چشماشو بسته بود و دلش نمیخواست باز کنه... سینه اش درد میکرد و حس میکرد حالت تهوع داره خفش میکنه
-دکتر جانگ بهم گفت از صبح چیزی نخوردی... میدونی که نباید وزن زیادی از دست بدی... برای پیشرفت توی روند درمانت لازمه که خودت هم همکاری کنی... میرم یکم سوپ و آبمیوه بیارم... بعد خوردن غذا و قرصهات میتونی بخوابی ... خودمم میام باهات غذا بخورم که حواسم بهت باشه
تهیونگ گفت و دست چپ جونگ کوک رو تو دستش فشرد، دست دیگه اش رو روی پیشونیش گذاشت و با فهمیدن اینکه تبش داره فروکش میکنه نفس عمیقی کشید
برای آخرین بار لبخند ضعیفی به چهرهٔ بیحال دونسنگش زد و از اتاق بیرون رفت تا برای خودش و اون غذا بیاره...

*ادامه دارد*...

Doctor KimWhere stories live. Discover now