4

98 14 17
                                    

تهیونگ:
وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست. باید اعتراف میکرد حالا که جونگ کوک کم کم داشت باهاش راه میومد و دیگه مثل قبل بدعنقی نمیکرد باعث میشد تَهِ دلش از خوشحالی، قند آب شه. لبخندی به افکار دَرهَم بَرهَمش زد و پشت میزش نشست تا پرونده چندتا از بیمارهاش رو بررسی کنه. بعد از گذشت حدود چهار ساعت وقتی از پنجره اتاقش دید که هوا تاریک شده، از سرجاش بلند شد. حقیقتاً اونقدر درگیر کارش شده بود که زمان از دستش در رفته بود و حالا حس میکرد بدنش از یه جا ثابت موندن اونم واسه مدت طولانی، خشک شده. کِش و قوس کوتاهی به بدنش داد و تصمیم گرفت خودشو به یه نوشیدنی مهمون کنه. نگاه گذرایی به ساعت دیواری اتاقش انداخت که داشت هشت شب رو نشون میداد. موهاشو با دستش کمی مرتب کرد و بعد از پوشیدن کاپشنش به سمت طبقه همکف رفت تا یه چیزی واسه نوشیدن بگیره. بعد از سفارش دادن لاته اش روی یکی از صندلی های ته راهرو نشست و چشماشو برای چند دقیقه ای بست.
-یعنی الان جونگ کوک داره چیکار میکنه؟ ممکنه هنوزم خواب باشه؟
با خودش فکر کرد و بلافاصله یادش افتاد که چیزی تا دوز بعدی داروهای جونگ کوک نمونده و باید پیشش بره. لاته اش رو از روی صندلی کنارش برداشت و با یه سر کشیدن همه اش رو خورد. ماگ کاغذی رو داخل سطل آشغال انداخت و باعجله به سمت آسانسور حرکت کرد اما تو مسیرش، مکالمه بلند دو نفر که ظاهراً باهم زوج بودن رو شنید.
*عزیزم من بازم دلم بستنی میخواد میتونی یکی دیگه هم برام سفارش بدی؟
**اوه... معلومه که آره بِیب! نمیدونستم اینقدر بستنی های اینجا رو دوست داری!
پسر لبخند زد و از جاش بلند شد تا برای دوست دخترش یه سفارش دیگه بده.
تهیونگ که از دور شاهد این مکالمه بود ناگهان احساس غم زیادی توی قلبش پیچید. جونگ کوک عاشق بستنی بود و تهیونگ میتونست اینو از هربار نگاهش، موقعی که کسی داشت بستنی میخورد بفهمه. اون حتی بعضی اوقات راجب مزه بستنی ها ازش سوال میپرسید و این باعث میشد قلب تهیونگ از درد این سوالهاش مچاله بشه. تو دلش لعنتی به این بیماری که هر روز داشت بدتر میشد و شرایط رو برای پسر کوچیکتر سخت میکرد فرستاد. نفس عمیقی کشید و مسیر رفته اش رو برگشت تا برای جونگ کوک یه چیزی بخره.
-ببخشید آقا میتونم مِنو کافه تون رو ببینم؟
*بله بفرمایید.
مرد گفت و منو رو دست تهیونگ داد. تهیونگ لیست رو از بالا تا پایین زیر و رو کرد تا بتونه یه نوشیدنی گرم و کم ضرر برای جونگ کوک پیدا کنه. بعد از چند دقیقه فکر کردن، از اونجایی که اکثر نوشیدنی های گرم حاوی مقدار زیادی قهوه بودن و برای ریه های کوک خوب نبودن، تهیونگ تصمیم گرفت یه چای کمرنگ براش سفارش بده. بعد از پرداختن پول به باریستا تهیونگ لیوان رو برداشت و به سمت آسانسور حرکت کرد. بعد از رسیدن به طبقه چهارم به سمت اتاق کوک رفت و در زد. با نشنیدن صدایی از داخل اتاق، احتمال داد کوک هنوز خواب باشه. در رو آروم باز کرد و بعد از وارد شدن، سعی کرد با کمترین سر و صدا در رو پشت سرش ببنده. تهیونگ به تخت جونگ کوک نگاه کرد و از ترس چشماش گرد شد. جونگ کوک روی تخت نبود! لیوان چای رو روی میز کنار تخت گذاشت و با دستپاچگی به همه جای اتاق نگاهی انداخت.
-جونگ کوک... جونگ کوک کجایی؟... مگه نگفتم تا نیومدم دردسر درست نکن؟... چرا اینقدر اذیتم میکنی؟
تهیونگ گفت و گریه ساختگی ای کرد درحالیکه از ترس داشت پاهاش میلرزید. اون واقعاً دلش نمیخواست اتفاقی برای کوک بیفته و تو ذهنش به خودش تشر زد که چرا راحت بهش اعتماد کرده و بدون قفل کردن در اتاق تنهاش گذاشته... تهیونگ بار دیگه همه جای اتاق رو زیر و رو کرد اما ایندفعه صدای ضعیف آبی از حموم-دستشویی توجهش رو به خودش جلب کرد.
نزدیک در حموم شد و به شیشهٔ بخار گرفته بالای در حموم خیره شد.
-کوک، تواینجایی؟... رفتی حموم؟... پس چرا به کسی اطلاع ندادی؟... بخار حموم زیاد شده الان نفست میگیره... زود باش بیا بیرون... کی بهت اجازه داده سَرِخود و بدون اطلاع حموم بری؟... کوک داری روانیم میکنی
تهیونگ گفت و منتظر جواب جونگ کوک موند اما چیزی نشنید. با نگرانی به در چسبید و ایندفعه تُنِ صداش رو بالاتر بُرد.
-کوک میشنوی چی میگم؟... بیا بیرون... داری نگرانم میکنی... چه قدر میشه که اون تویی؟...
و دوباره به شیشه بخار گرفته بالای در حموم نگاه کرد که دیگه چیزی از پشتش دیده نمیشد. تهیونگ با نشنیدن صدایی از جونگ کوک، تپش قلب گرفته بود و احتمال داد حتماً اتفاقی براش افتاده. ایندفعه بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنه دستگیره در رو تو دستش گرفت و آروم فشاری بهش وارد کرد تا بازش کنه.
-کوک... من دارم میام تو... لطفاً کار ابلهانه ای نکن
تهیونگ دستگیره رو فشار داد و با فهمیدن اینکه در قفل شده، سرجاش یخ زد.
-کو...ک... کوک... داری...چی..کار می..کنی عوضی؟... کوووک
تهیونگ ایندفعه دستاشو مشت کرد و ضربه های محکمی به در زد.
-این در لعنتی رو باز کن کوک... قبل از اینکه بلایی سرت بیارم بهتره خودت با پای خودت بیای بیرون وگرنه اگه خودم مجبور شم اینکارو بکنم مطمئن باش که قراره بدجور تاوان اینکارتو بدی... زود باش بیا بیرون
تهیونگ گفت و باز مُشت محکمی به در زد. با ندیدن عکس العملی از سمت جونگ کوک، تهیونگ از در فاصله گرفت و سعی کرد با ضربه زدن به در اونو بشکنه. بعد از سه بار تلاش ناموفق، تهیونگ خیلی ناامید و دستپاچه به سمت تخت جونگ کوک برگشت تا یه چیزی برای باز کردن قفل در پیدا کنه. تهیونگ همهٔ میز و کمدهای توی اتاق رو زیر ورو کرد و بهم ریخت تا یه چیز به درد بخور پیدا کنه اما با پیدا کردن چیزی که اصلاً انتظارش رو نداشت احساس کرد یه سطل آب سرد روی سرش خالی شده. تهیونگ با دستهای لرزون پاکت سیگاری رو از تو یکی از لباسهای جونگ کوک پیدا کرد و بعد از چند ثانیه تجزیه تحلیل چیزی که دیده بود، از شدت خشم همه لباسهای جونگ کوک رو از تو کمد بیرون ریخت و حتی چندتاشو پاره کرد. با عصبانیت به سمت در حموم حمله ور شد و ایندفعه بدون ذره ای مکث، همه مُشت های محکمشو روانهٔ در کرد. صدای برخورد مشت هاش به در جوری بود که هرکس دیگه ای اگه تو اون اتاق بود احتمالاً تا الان چندبار خودشو خیس کرده بود. با قطع شدن صدای آب، تهیونگ از در فاصله گرفت و فریاد زد:
-بیا بیرون...
جونگ کوک بعد از چند ثانیه که برای تهیونگ به اندازه گذر چند ساعت طول کشید در رو باز کرد و با بدن کاملاً برهنه جلوی تهیونگ ظاهر شد. قطرات آب روی بدن برهنه اش میدرخشیدن و چتری هاش که جلوی چشماش رو پوشونده بود باعث میشد با تهیونگ چشم تو چشم نشه. تهیونگ نگاهشو به سینهٔ تخت جونگ کوک داد و پاکت سیگار رو روش پرت کرد.
-این چیه؟... همهٔ این مدت که داشتم درمانت میکردم، چه غلطی میکردی حرومزاده؟... به فاک دادن نتیجهٔ زحمات من خیلی برات لذت داره؟... بهم بگو جواب همهٔ این دلسوزی هامو چه طور میخوای بدی کثافت ...
جونگ کوک قدمی به جلو برداشت و بعد از انجام دادن اینکار لعنتی به خودش فرستاد. اون لُخت بود و از این فاصلهٔ نزدیک حتی میتونست هجوم نفس های داغ تهیونگ رو روی پوست صورت و بدنش بهتر حس کنه. به سختی آب دهنش رو قورت داد و دستهاشو جلوی عضو خصوصیش گرفت تا از معذب بودنش کمی کمتر کنه اما با انجام دادن اینکار، توجه تهیونگ درست به همون نقطه جلب شد. خواست حرفی بزنه اما حتی قدرت تکون دادن زبون و بیان کلماتش رو از دست داده بود... به سختی اصوات نامفهومی از خودش خارج کرد و سعی کرد چند کلمه ای حرف بزنه:
-اینا واسه ی...
با برخورد سیلی محکمی به گونه چپش، صورتش به سمت دیگه ای خم شد. شدت ضربه اونقدر محکم بود که گوشش داشت سوت میکشید و حس میکرد استخون های صورتش جابه جا شده.
با دستی که از موهاش گرفت به خودش اومد و ناخودآگاه لرزید. تهیونگ محکم از موهاش کشید و صورتش رو تو یه سانتی متری صورت خودش قرار داد.
-تو از اولش هم لیاقت اینکه باهات خوب رفتار بشه رو نداشتی جئون... آدمهایی مثل تو رو فقط با رفتارهای عینِ الانم میشه رام کرد ...
تهیونگ گفت و بعد موهای جونگ کوک رو به طرز وحشیانه ای وِل کرد.
-زود باش برو رو تخت بخواب... رو شکم
+ من... نمیخو...
-فقط کافیه یه کلمه ی دیگه از اون دهنت بشنوم تا ضربه ی دستمو رو سمت دیگه ی صورتت بچشی... و بدون من دیگه حرفمو دوبار تکرار نمیکنم جئون
تهیونگ با چشم هایی که از توش خشم و نفرت به وضوح داشت دیده میشد رو به جونگ کوک گفت و باعث شد جونگ کوک برای دومین بار به طور ناخودآگاه به خودش بلرزه. خیلی آهسته به سمت تخت قدم برداشت و روی شکمش دراز کشید. تهیونگ به سمت لباسهایی که روی زمین ریخته بود رفت و یه دست لباس از توشون برداشت. حوله جونگ کوک رو از تو کمد برداشت و روش پرت کرد. جونگ کوک حس میکرد تحمل این وضع خارج از توانشه و فقط یه تلنگر کوچیک لازم بود تا بغضی که تو گلوش نگه داشته بود رو رها کنه. سعی کرد بلند شه و خودش رو خشک کنه و قبل از برگشتن تهیونگ به سمت تختش لباس بپوشه تا بیشتر از این معذب نشه. اما همینکه از روی تخت بلند شد فریاد تهیونگ رو درست پشت سرش شنید
-زود باش لباسهای کوفتیت رو تنت کن... تا ابد نمیتونم منتظرت بمونم
تهیونگ گفت و لرزیدن شونه های جونگ کوک رو از پشت سر، کاملاً حس کرد. جونگ کوک داشت بی صدا گریه میکرد و با اینکه تهیونگ تا حد مرگ از دستش عصبانی بود و حتی اون رو زده بود اما بازم حس میکرد قلبش داره تکه تکه میشه وطاقت دیدن گریه هاشو نداره. به سختی نگاهش رو از بدن خوش تراش و عضله ای جونگ کوک گرفت و به سمتش رفت. حوله رو از دستش گرفت و خیلی خشن شروع به خشک کردن موها و بدنش کرد. بعد از تموم شدن کارش حوله رو به سمتی پرت کرد و دوباره به سمت جونگ کوک خیره شد:
-نکنه میخوای شلوارت رو هم من پات کنم؟ یالا...
جونگ کوک شلوار و پیرهنش رو برداشت و خیلی خیلی آروم شروع به پوشیدنش کرد و تو این حین، تهیونگ داشت خودشو کنترل میکرد تا عصبانیتش باعث نشه بلایی سر جونگ کوک بیاره. بعد از تموم شدنش، تهیونگ به کوک اشاره کرد که دوباره رو شکمش بخوابه و جونگ کوک بدون هیچ چون و چرایی قبول کرد. حقیقتاً دیدن این ساید(side)از تهیونگ به شدت براش ترسناک بود و توان هیچگونه مخالفتی نداشت. تهیونگ از پشت سر ، دستش رو روی پیشونی کوک گذاشت و با فهمیدن اینکه تبش بالا رفته، دست دیگه اش رو مُشت کرد. از اتاق بیرون رفت و به سمت پرستارها که داشتن انتهای سالن و با شادی باهم خوش و بِش میکردن حرکت کرد.
-ببخشید مزاحمتون میشم ولی امروز کی مسئول تزریق داروهای بیمار اتاق ۲۰۰ هس؟
*من هستم دکتر کیم... مشکلی پیش اومده؟
-نه مشکلی نیس...خواستم اطلاع بدم خودم انجامش میدم
*اما این وظیفه منه دکتر...اینجوری برای شما...
-اشکالی نداره پرستار هان... میتونید به کارهای دیگه تون برسید
*خیلی ممنونم دکتر کیم
پرستار گفت و تعظیم کوتاهی به تهیونگ کرد. تهیونگ بلافاصله به اتاقش رفت و آمپولی رو که ظهر میخواست برای جونگ کوک بزنه آماده کرد. خواست یه تب بر هم آماده کنه که با به یاد آوردن گریه های چند دقیقه پیش جونگ کوک دلش به رحم اومد. مدتی بین داروهایی که داخل قفسه اتاقش بود گشت و بالاخره بسته ای که دنبالش بود رو پیدا کرد. بدون تلف کردن وقت، از اتاقش خارج شد و به سمت اتاق جونگ کوک حرکت کرد. ایندفعه بدون هیچ در زدنی وارد اتاق شد و جونگ کوک رو دید که همونجوری که قبلاً رو تخت دراز کشیده بود، مونده و تکون نخورده. حقیقتاً هروقت که دوباره این پسر رو میدید شعله های خشم درونش فوران میکردن و دلش میخواست تا جایی که جون تو بدنش هست بزنتش. اون پاکت سیگار رو از کجا آورده بود؟ اصلاً با این وضع ریه هاش چرا میخواست سیگار بکشه؟ یعنی اون چند نخ تا حالا کشیده بود یا هنوز انجامش نداده بود؟... اینا سوالایی بودن که تو ذهن تهیونگ میچرخیدن و تهیونگ جوابی برای هیچکدوم نداشت... جونگ کوک یه آدم مودی بود که تهیونگ هروقت بهش اعتماد میکرد، یه مدت بعدش کاری میکرد که تهیونگ به شدت از اعتمادی که بهش کرده بود پشیمون بشه... بالای تخت جونگ کوک رفت و دید که چشماشو بسته. شلوارشو کمی پایین داد و بعد از کشیدن پد الکلی، سوزن سرنگ رو محکم تو پوستش فرو کرد. چهره جونگ کوک از درد جمع شد و آهی از بین لبهاش فرار کرد. تهیونگ تا حالا خیلی باهاش با ملایمت رفتار کرده بود و الان که عصبانیش کرده بود، انگار میخواست تلافی همهٔ کارهاشو سرش دربیاره و نشون بده که وِجهِ دیگه ای هم داره. تهیونگ بعد از چند ثانیه ، با عجله مایع داخل سرنگ رو خالی کرد و جونگ کوک از درد شدیدش داشت داد میکشید. فریاد زدن ها و هق هق های جونگ کوک کم کم به گریه های عصبی تبدیل شده بود و حس میکرد پاش الانه که قطع بشه . ملافه های زیرش رو تو مشتش جمع کرده بود و با التماس از تهیونگ میخواست آروم تزریق کنه. تهیونگ با اینکه از جونگ کوک خیلی عصبانی بود ولی دلش طاقت نیاورد که بیشتر از این اذیتش کنه و با صدای خش دار و گرفته ای" باشه" کوتاهی زمزمه کرد.
چند ثانیه بعد تهیونگ سرنگ رو درآورد و جای سوزن رو برای چند دقیقه با پنبه ماساژ داد. تو این مدت هیچ کدوم حرفی نزدن و فقط صدای ناله های ریز کوک بود که داشت سکوت اتاق رو میشکست. جونگ کوک اونقدر گریه کرده بود که کل اجزای صورت و چشماش قرمز شده بود و به شدت خسته و بی حال شده بود. تهیونگ دوباره دستی روی پیشونی کوک کشید و با فهمیدن داغ بودن بیش از اندازه ی بدنش، نفس حرص داری کشید.
-لعنت بهت... اونقدر گریه کردی که تبت الان میکُشَتِت
تهیونگ به سراغ بسته ای که باخودش آورده بود رفت و یکی از قرصها رو از فویلش جدا کرد. لیوانی رو از آب پُر کرد و دوباره سمت کوک رفت. بهش کمک کرد تا برگرده و بعد قرص رو بهش با آب خوروند. جونگ کوک داشت به سختی نفس میکشید و دوباره صدای خس خس نفسهاش بلند شده بود. تهیونگ دستگاه اکسیژن رو آماده کرد و ماسک رو روی صورتش گذاشت.
-زود باش همشو نفس بکش... کوتاه و عمیق.
گفت و منتظر موند تا جونگ کوک کاری که گفته رو انجام بده. بعد از چند دقیقه که صدای خس خس نفسهاش از بین رفت تهیونگ ماسک رو برداشت و به دنبالش سرفه های بلند و خشک جونگ کوک شروع شد. تهیونگ بعد از خاموش کردن دستگاه، به چایی دست نخورده و سرد شده ی کنار تخت نگاه کرد و آهی از ته دل کشید. نگاهشو از چای به صورت بیحال کوک داد و دید که چطور داره تلاش میکنه تا چشمهاشو باز نگه داره و نخوابه. دلش میخواست جلو بره و صورتشو بوسه بارون کنه اما ازش دلخور بود و قصد نداشت به همین زودی ها بهش توجهی نشون بده. اون باید یاد میگرفت که هر اشتباهی تاوانی داره و قرار نیس تهیونگ همیشه باهاش خوب و مهربون رفتار کنه و بی توجه به هرکاری که دلش میخواد بکنه باشه.
-من دارم میرم... متاسفم اینو میگم ولی اگه تبت پایین نیومد باید تب بر بزنم... غذات رو هم میگم بیارن...
تهیونگ گفت و بدون حرف دیگه ای اتاق رو ترک کرد. بعد از فشار عصبی که امشب تحمل کرده بود حس میکرد چیزی به فروپاشی روانیش نمونده... به شدت به خواب احتیاج داشت ولی فکر اینکه چه جوری باید با این بچه سرتق کنار بیاد از ذهنش بیرون نمیرفت. قدمهای خسته اش رو به سمت اتاقش کشید و بین راهش به یکی از پرستارها سپرد که غذای کوک رو بهش بده و اگه اتفاقی افتاد خبرش کنه. بعد از رسیدن به اتاقش، وسایلش رو جمع کرد و آماده شد که خونه بره تا کمی به جسم و روح متلاشی شده اش استراحت بده.

یه پارت نسبتاً طولانی :)

Doctor KimWhere stories live. Discover now