3

105 11 10
                                    


تهیونگ سریع دستشو از لای دندونای جونگ کوک درآورد و به رد عمیق دندوناش رو دستش خیره شد.
با چشمهایی که نمیشد ازشون چیزی خوند به جونگ کوک نگاه کرد و ایندفعه بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت. کوک که از این حرف نزدن و نگاه عجیب ته، به شدت استرس گرفته بود حس میکرد الانه که از شدت دلهره حالش خراب شه. جونگ کوک با خودش فکر کرد حتماً تهیونگ رفته تا چندتا از کارکنان بیمارستان رو صدا کنه یا بهشون بگه که جونگ کوک با دستش چیکار کرده اما رشتهٔ همه این افکارش پاره شد وقتی بعد از چند دقیقه کوتاه، تهیونگ تنها، دوباره وارد اتاق شد و ایندفعه نگاه جونگ کوک به دستش که باندپیچی شده بود گِره خورد. تهیونگ اسپری و سرنگ رو که تو جیبش گذاشته بود درآورد و بدون اینکه با جونگ کوک چشم تو چشم بشه نزدیک تختش شد.
-فقط اسپری ات رو میزنم، آمپولت بمونه شب میان برات میزنن...
تهیونگ با صدای آروم و خیلی سرد گفت و این باعث شد جونگ کوک به شدت عذاب وجدان و احساس گناه بگیره؛ اون با اینکه دوست داشت زودتر از این بیمارستان کوفتی و از دست دکتر کیم خلاص شه اما تهیونگ تا الان هیچ وقت به این سردی و بی تفاوتی باهاش حرف نزده بود. دوباره به دست باندپیچی شده تهیونگ نگاه کرد و دید که چطور تهیونگ باهربار تکون دادن دستش، درد قابل توجهی رو تحمل میکنه هرچند که سعی داره خودش رو قوی و بی تفاوت به این موضوع نشون بده.
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و همین باعث شد درد زیادی رو تو قفسه سینه اش احساس کنه و چهره اش توهَم بره. بعد از یه دقیقه کلنجار رفتن با خودش بالاخره جرعتش رو جمع کرد و با صدایی که از ته چاه داشت درمیومد رو به تهیونگ گفت:
+متاسفم...من نمیخواستم که...
-مهم نیست...
+ جدی میگم تهیونگ... من منظوری نداشتم... خیلی غیر ارادی اینکارو...
-گفتم که مهم نیست... حالا هم دیگه باید برم
تهیونگ با صدای نسبتاً بلندی داد زد و باعث شد جونگ کوک چشماشو برای لحظه ای ببنده.
تهیونگ شونه های جونگ کوک رو آروم هُل داد و باعث شد کوک کاملاً روی تخت دراز بکشه. نوک اسپری رو جلوی سوراخ بینیش گذاشت و به هرکدوم دو پاف زد. بعد از اینکار، جونگ کوک دستشو به سمت بینیش برد تا اونو بماله ولی تهیونگ اونو سرجای قبلیش برگردوند و بهش چشم غره رفت.
-یکم صبر کنی مجرای تنفسیت باز میشه... صدای خس خس نفسات هم از بین میره
تهیونگ گفت و بعد به سمت در اتاق حرکت کرد ولی قبل از اینکه در اتاق رو باز کنه صدای جونگ کوک اونو متوقف کرد.
+تهیونگ... میشه... میشه خودت تزریق هامو انجام بدی؟... من نمیخوام کس دیگه ای اینکارو انجام بده... اینجا همه باهام بدرفتاری میکنن چون باهاشون خشن برخورد کردم و خب... میدونی... همه چیز این درمان درد داره
جونگ کوک گفت و بعد هوف بلندی کشید.
+به علاوه من دلم میخواد برم بیرون ولی کارکنان اینجا بهم اجازه نمیدن... حتی تو هم بهم اجازه اش رو نمیدی...همتون منو تو این اتاق حبس کردید و من حتی دیگه یادم نمیاد دنیای بیرون چه شکلیه... من واقعاً... من واقعاً دلم برای خانواده و دوستام تنگ شده... فکر کنم کاملاً فراموشم کردن... من... من حس میکنم خیلی تنهام.
جونگ کوک ادامه داد و بعد قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.
تهیونگ برگشت و ایندفعه با چهره ای گرفته به جونگ کوک نگاه کرد. بهش نزدیک شد و بدن پسر کوچکتر رو تو آغوشش گرفت. دستشو پشت کمرش برد و برای چند دقیقه مشغول نوازش و بالا پایین کردن دستش پشت کمرش شد؛ تو اون مدت هردونفر ساکت بودن و فقط داشتن از گرمای بدن همدیگه لذت میبردن. بعد از اینکه ته حس کرد کوک کمی آروم شده ازش فاصله گرفت و به چشمهاش نگاه کرد.
-بهت اجازه نمیدم بری بیرون چون دلم میخواد زودتر از دست من خلاص بشی... الان زمستونه و هوا به شدت سرده... خودت که میدونی آب و هوای سرد چه بلایی سر ریه هات میاره مگه نه؟... همین الانش هم کلی داری درد میکشی و من نمیخوام این پروسه از اینی که هست طولانی تر بشه... زودتر خوب شو و برگرد خونه دونسنگ...
تهیونگ گفت و لبخند بزرگی زد. بعد سر جونگ کوک رو به خودش نزدیک کرد و پیشونیش رو بوسید.
-من باید یه سر به بقیه بیمارها بزنم و چندتا کارِ نوشتنی انجام بدم ولی شب باز میام پیشت. میتونی تا اون موقع یکم بخوابی؟
جونگ کوک با مظلومیت سرش رو تکون داد و تهیونگ از شدت کیوتیش موهاشو بهم ریخت.
-خب... پس تا برمیگردم لطفاً دردسری درست نکن... هروقت هم کاری باهام داشتی به یکی از پرستارها بگو تا صدام کنه... و اینکه...
تهیونگ به چشمهای جونگ کوک نگاه کرد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
-نمیتونم اجازه بدم تا زمانیکه ریه هات بهتر شدن بیرون بری؛ ولی اگه اینجا حوصله ات سر میره میتونی زمانهایی که تو اتاق کارم هستم بیای پیشم... الان هم یکم بخواب تا من برم به کارهام برسم.
بعد از گفتن حرفش تهیونگ متوجه سِرُم تموم شدهٔ جونگ کوک شد و سوزن سِرُم رو از رگش خارج کرد. کیسه رو داخل سطل آشغال انداخت و روی جای سوزن یه چسب زخم زد. برای آخرین بار به کوک لبخند دلگرم کننده ای زد و بعد از مطمئن شدن از مرتب کردن پتو روی جونگ کوک، به سمت در حرکت کرد.
-شب خودم میام پیشت... کل روند درمانت رو باهم انجام میدیم آقای بداخلاق
تهیونگ خندید و بعد در رو پشت سرش بست. نفس حبس شده تو سینه اش رو بیرون داد و رفت که از پرستار لیست بیمارهایی که امروز باید بهشون سر میزد رو بگیره...
*ادامه دارد*

سلام سلام... بچه ها متاسفم اینقدر دیر آپ میکنم... اول اینکه راجب این فیک، این حس در من وجود داشت که موضوع داستان جالب نیست و مخاطب نداره واسه همون یه مدت کلاً ولش کردم... الان هم که تازه شروع کردم به دوباره نوشتن، خب بعد از این مدت نسبتاً طولانی کلاً اون قدرت نوشتن و تجسم کردن رو از دست دادم برای همین این پارت نسبت به پارتهای قبلیم کوتاهتره و من بابتش متاسفم... مسئله دیگه ای که وجود داره امتحانات دانشگاهم هست که هفته بعد تموم میشه و من متاسفانه، یکی از امتحاناتم رو هم افتادم و خب سر این قضیه یه مدت از لحاظ روحی روانی حالم خوب نبود و حوصله نوشتن نداشتم... اما دیدم چند نفر از بچه ها کامنت گذاشتن که دوست دارن ادامه داستان رو بدونن و همین کامنت اونها، باعث شد من ترغیب بشم حتی واسه این چند نفر که از موضوع این فیک خوششون اومده یه پارت کوتاه بنویسم... در کل منظورم از گفتن این حرفها این بود که من به خاطر یه سری مشکلاتی که برام پیش اومده قادر به آپ کردنهای منظم نیستم و یه سری فیک ها رو مثل love me again که خودم عاشقش بودم رها کردم اما با این وجود، اگه فیک هایی که مینویسم رو دوست داشته باشید میتونم هر ماه دو یا سه پارت رو براتون آپ کنم و متاسفم که بیشتر از این نمیتونم :(
خیلی دوستتون دارم و قدردان همه حمایتها و انرژی مثبتهایی که بهم میدید هستم... من هیچوقت فیک ننوشته بودم و اینها اولین نوشته ها و کارهای من هستن اما واقعاً ذوق میکنم که میبینم این نوشته هام حتی شده برای تعداد کمی ، جذاب هستن و دنبالش میکنن
دوباره از همتون ممنونم و امیدوارم تو زندگیتون به بهترین جاها برسید❤️

Doctor KimWhere stories live. Discover now