chapter 1

243 59 42
                                    

برای مدرسه دیرش شده بود. ماما کلاه سفید جدیدی براش بافته بود و هیون از اینکه بلاخره اون کاموای نرم بامزه به اتمام رسیده و میتونه داشته باشدش، خوشحاله. امیدواره که باشه.

اون اکثر مواقع فقط آرومه. همین اعصاب بابا رو بهم میریخت. وقتی هیون با رکابی نازک سفید و شلوارک آبیش صبحانه رو حاضر میکرد و تو سکوت پشت میز مینشست تا همراه بابا صبحانه بخوره. درحالی که مستی شب قبل باعث شده بود گوشه لب پسرش کبود باشه. و نه فقط دیشب. پنج ساله که الکل تمامش رو تحت شعاع گرفته و صبح ها با بدن کبود هیون مواجه میشه چون نتونسته پدر خوبی باشه و کتکش زده. چون باز هم اون چشم های بی حرف و سیاه عصبانیش کرده بودن.

مثل همین الان که تیکه بیسکوئیت نم زده و بیات شده رو تو دهنش میبرد و با سری متمایل به پایین، نگاهش میکرد. برای جای انگشت ها روی صورتش دیشب فقط چند دقیقه ای رو بی صدا گریه کرده بود و مرد میدونست هربار که کتکش میزنه جایی ته دلش دوست داره فردا که بلند میشن بکهیون صبحونه حاضر نکنه. قهر کنه و تو اتاق لعنتیش بمونه. اخم کنه یا هر چیزی جز چشم های باریکی که اینطور خالی نگاهش میکردن. این بهش احساس حماقت میداد. احساس اینکه هیچ دلیلی برای زدنش نداشته و صرفا به جنون آنی دچار شده و بک این رو میدونه.

موقع مستی به جای لب های ساکت پسرش، میدید که چشم مردمک های تیره اش حرف میزنن. فریاد میکشن که اون پدر بدیه. که یه بچه رو هم به کثافتدونی دورش اضافه کرده درحالی که از پس هیچی برنمیاد.

کلافه و بیحوصله از دیدن بک و کبودی هاش، از پشت میز بلند میشه. همسرش زن بانشاطی بود. هیون شبیه هیچکدومشون نیست. شبیه هیچکس نیست.

وقتی اون روز بکهیون از مدرسه امد، درس هاش رو نوشت. جلوی تلوزیون غذاش رو خورد و کارتون نگاه کرد تا بابا برگرده و باهم شام بخورن. هیچ وعده ی غذایی خاصی وجود نداشت اما هیون دلش میخواست همون کنسرو های اماده ی ارزون قیمت که به زور مقدار زیادی ادویه کمی قابل خوردن شده بودن رو همراه بابا بخوره.

اما بابا دیگه به خونه برنگشت.
مهم نبود چقدر اون چشم های سیاه ازاردهنده به در نگاه کنن. بابا بدون هیچ حرفی رفته بود و بکهیون فهمید که از تنهایی میترسه. البته که مرد این رو میدونست و این هم یکی دیگه از صفات پسرش بود که عذابش میداد.

بعضی شب ها حس میکرد که یه نفر بهش چسبیده. یه توله سگ اویزون که دوست نداره تنها بخوابه حتی اگه کسی که کنارشه ازش متنفر باشه.
هیون میترسه و خیره به بطری های خالی الکل های ارزون قیمت فکر میکنه بابا بدون اون ها کجا رفته. شاید زیادی نوشیده و راه خونه رو گم کرده. شاید یادش رفته وسط بطری های الکل و لباس های نشسته و باقی کثافت های داخل خونه، یه بچه هم نشسته. احتمالا اون هم با جعبه های خالی پیتزا محسوب میکرد که حتی لایق دور انداخته شدن هم نمیدونست و فقط کناری رهاش میکرد.

WeirdosWhere stories live. Discover now