chapter 3

178 53 40
                                    

صدای زنگوله های اسکلتی مثل تیغ توی مغزش رفتن و باعث شدن پلک های سیاه از میکاپ شب قبلش، با درد از هم فاصله بگیرن. اتاق زیر شیروانی کوچیکش کاملا بهم ریخته و تاریک بود چون یه نفر زیادی از پودرهای خوشحال کنندش اسنیف کرده و به سرش زده بود که پرده خوشگلش رو پاره کنه و پتوی بنفش و ضخیمش رو جلوی پنجره بکشه تا باعث بشه شبیه یه خون اشام به نظر بیاد که در صورت برخورد نور خورشید، میمیره.

موهای قرمزش روی هوا بودن و با بدخلقی بعد از چند دقیقه سکوت و خیره شدن به اطراف برای لود شدن مغزش، بلند شد تا کثافتی برای روشن شدن بدنش سر هم کنه. اگه یه روز عادی بود، دمنوش مخصوص درست میکرد و از سایه چشم های خوشگل رنگیش میزد تا کلا همون مشتری های اندکی که از این روستای کوچیک داشت رو هم بپرونه و سفارش هاش به شهرهای دیگه محدود بمونن.

اما خب...اون روز از مواقعی بود که یول حوصله ی چیزی رو نداشت و فقط دلش میخواست تو پتوی بزرگ و گرم و نرمش محو بشه تا بمیره. بیخیال قهوه ی صبحگاهی شد و پله ها رو پایین رفت تا از داخل مغازش چند بطری الکل برداره تا اونروز رو هم با کثافت خودش غرق کنه. نمیفهمه دچار چه نفرینی شده اما شیشه های ویسکیش کاملا خالی بودن. زیاد پیش نمیامد که مست کنه و نمیدونه چرا اونا خالی ان با اینحال حوصله نداره به خونه ی کوچیک اجاره ایش برگرده و با همون قیافه ی نا به هنجار میره تا از مغازه ی اون نزدیکی دست کم چند تا ابجو بخره.

کارت پولش رو از داخل جعبه خزه دار و قشنگش برداشت و همینکه در رو باز کرد، با صدای کوتاه و دردمندی مواجه شد و نگاهش به جونور زرد رنگ افتاد که کنار مغازه اش نشسته و ظاهرا در رو به سرش زده بود. اخرین چیزی که ممکن بود دلش بخواد ببینه، اون بچه ی اویزون و لوس بود.

_ چرا سر صبحی اینجایی بچه جون؟ ببینم مدرستون کجاست که همیشه تو خیابونا دنبال ماهی قرمزا و صاحبای تخمیشون راه میفتی؟ درس و مشق نداری؟

پسربچه که تا اونموقع روی زمین نشسته بود، ایستاد و از داخل کوله اش چند شاخه سبز رنگ بیرون کشید. طوری که انگار غنائم با ارزش جنگی ان، جلوی مرد بلندقد رو به روش که مشخصا از دنده ی چپ بیدار شوه بود، گرفت:

_ اینا روح کوچولوهای خونه ماما ان. باید خیلی خوب مواظبشون باشی...

لحن تخسش ناگهانی رو به افول رفت و اخم های مرد موقرمز رو کمی درهم برد. نگاه اون جونور کوچولو با لباس های زرد و کوله ی اویزون و شل و ولش، به بطری خالی نوشیدنی توی دستش بود. شاید هم فقط اشتباه میکرد...بهرحال لکه های سفید رنگ اون برگ های پهن و شاداب قلقلکش میدادن. به گلدون های دست ساز و خوشگلش فکر میکرد که میتونه تو اون ها بکاردشون و دستش رو دراز کرد تا اون ها رو ازش بگیره که پسر جوانتر چند قدم عقب رفت.

_ چته؟

با تعجب و بیحوصله از رفتارهاش پرسید. تازه میدید که روی صورتش جای چند کبودی و زخم دیده میشه و اخم هاش رو بیشتر درهم برد که به همون میزان هیون رو دچار تشویش مضاعفی کرد. دست خودش نبود فقط میدونه از ادم های مست خوشش نمیاد.

WeirdosWhere stories live. Discover now