chpter 4

105 40 42
                                    

مدرسه رفتن بخش عجیبی توی روز بود. هیون نمیدونه باید دقیقا چه حسی به کلاس نمزده کوچیک داشته باشه. معلمشون مرد میانسالی بود که با چشم های ریز و پف دارش نگاهشون میکرد و با روشی کسالت بار از روی کتاب درس میداد.

اون دوست داره که انتهای کلاس بشینه و توی دفترش به جای حروف بدخط، نقاشی بکشه. گاهی چارلی و گاهی گلدون های مادربزرگ رو. اونجا تنها دبیرستان منطقه کوچیکشون بود و کسی رو نداشت که بخواد اهمیتی قائل بشه. هیون مطمئنه معلمشون اگه چشم از کتابش برداره تبدیل به یه مرد خانه دار میشه که مبانی ابتدایی درس ها رو هم بلد نیست.

با اینحال منتظره تا کلاس اخر تموم شه و به مغازه ی اقای پارک بره و اگه هنوز بگونیاهای ماما رو شاداب نگه داشته بود، شیرینی های کج و کوله و نیمسوخته ای که بهرحال خوشمزه بودن رو بهش بده. واکمن کوچیک و قدیمی ماما توی جیب کوله اش بود و به وسیله هندزفری میتونست از کلاس درس دور بشه.

چند اهنگ بیشتر داخلش نبود و هیون با اینحال باز هم شنیدنشون رو دوست داره. اون به سادگی بلده که دوست داشته باشه. حتی با اهنگ های بی کیفیت مادربزرگش و کلاس درس اسف بار. حتی تو خونه ی خودشون با عکس مامانی که وجود نداشت و لکه های بنفش روی پوستش. اون لحظه که شیر رو داخل کاسه ی برشتوک های رنگارنگش میریخت رو دوست داشت. مثل مواقعی که بابا اروم بود و فقط خیره به تلوزیون سیگار میکشید تا همراه هیون کارتون ببینه. هرچند وقتی تلوزیون رو خاموش میکرد هم به صفحه خالیش خیره میموند و پسر نوجوان میفهمید که اون نگاه پوچ هیچ همراهی داخل خودش نداشته و حتی فراموش کرده که فرزندی داره.

الان نمیدونه که حتی مرده است یا نه. نگران جونور کوچولوی لاغری که بین بطری های مشروب ول کرده بود، میشه یا نه.

نزدیک ظهره ولی هوا رو به تیرگی میره و ظاهرا میخواد که بارون بباره. کلاس درس تموم میشه و هیون فورا کوله اش رو برمیداره تا بره بیرون. پیش صاحب چارلی.

_ هی بیون

بکهیون با شنیدن صدای یکی از بچه ها، سمتش برمیگرده. هیوک بود. پسر بلندقدی که گاهی فقط با هم چشم تو چشم میشدن. قد بلند و اندام لاغری داشت با اینحال هیون دیده بود که اون وجه ی خوبی نداره و قبلا یه نفر رو به شدت کتک زده بود.

_ میخوام واکمنت رو قرض بگیرم.

بک فقط گفت نمیتونه و خواست از کنارش عبور کنه که هندزفری از گوشش کشیده شد‌. حس میکرد اعصاب شنواییش رو هم با اینکار برد. چون دیگه نشنید پسر قلدر کلاسشون چی میگه. فقط یه سری کد وجود داشتن که وادارش میکردن سکوت کنه. همونکاری که تا الان در برابر بابا و ماما و هرکسی که زده بودش انجام داده بود‌. همشون دلایل خودشون رو داشتن. بابا از چشم های پسرش میترسید. شاید هم از انعکاس خودش توی اون سیاهی ها. میترسید و کاری میکرد بک هم بترسه. نه فقط موقع رفتار های پرخاشگرانه ی پدرش. اون تمام عمر میترسید.

Weirdosحيث تعيش القصص. اكتشف الآن