Introduction

95 9 1
                                    

راننده ی تاکسی با صدایی اروم گفت:

«اقا به محل مورد نظرتون رسیدیم»

دست های سرد شده اش رو وارد پالتوش کرد و یک اسکناس صد دلاری دراورد و به راننده تاکسی داد.

«ممنون بقیه اش مال خودت...»

از تاکسی بیرون اومد و با قدم های سست شروع به حرکت کرد، فضای جلوی ساختمون پر از اجتماع جمعیت بود که بیشترشون دختر و پسرای نوجوونی بودن که برای همدردی گل و هدیه جلوی لابی ویلا میگذاشتن.

از کنارشون گذاشت و زنگ در رو فشرد، در لحظه در باز شد و خدمتکاری با لباسی رسمی اما با رنگی تیره رو به روش ظاهر شد.

«کیم تهیونگ هستم...»

خدمتکار تعظیمی کرد و راه رو براش باز کرد.

فضا پر از هاله مرگ بود و هیچ روح زنده ای توی خونه باقی نمونده بود. تنها صدای وزش طوفان و هم همه ی مردم از بیرون می اومد.
روی یکی از صندلی ها نشست و به صدای روحانیی که انجیل رو بارها و بارها با صدای بلند مطالعه میکرد گوش سپرد.

...

نیم ساعت از رسیدنش به این مکان گذشته بود. اتفاقات رو یک باره دیگه توی ذهنش مرور کرد و کت پشمیی که به تن داشت رو از تنش خارج کرد.
گوشه به گوشه ی خونه ور از خاطرات دور افتاده ی زندگیش بود، به یاد میاورد بارها و بارها برای غمگین ترین لحظات عمرش به این مکان میومد و دلخورده از این مکان دور میشد، اما اینبار وقتی وارد مجلس عزا شد، قلبش بیشتر از قبل به درد اومد. چیزی غیرقابل انکار و غیر قابل لمس حتی وقتی روی ایوان ایستاده بود، حتی قبل از اینکه از آستانه عبور کنه، خاطرات غم انگیز از جلوی چشمانش گذشت.
خاطرات کودکیش براش دردناک بود، با اینکه سال ها بود به این خونه نرفته بود و از این خونه جدا شده بود، اما درد مرگ یکی دیگه از مهم ترین افراد زندگیش براش سخت بود. افراد داخل خانه متوجه حضورش شدن که اون اونجاست.

اون ها به راحتی از شباهت ظاهریش تشخیص دادن که چه شخصی هست، تهیونگ نگاهش رو ازشون دزدید و چشمش به قاب عکس خانوادگی افراد خونه افتاد. نگاهش روی شخصی که مراسمش بود قفل شد.

انگار مکث کرد، نفسی کشید و هوای اطرافش که خفگان اور بود رو بزور تحمل کرد.

بعد آهی کشید.

مرگ.

زمزمه کرد:
" آخرین باری که من اینجا بودم، زنده بود. "

خاطره مرگ سوبین به ذهنش خطور کرد و تصویر تابوت و جسد داخلش توی ذهنش واضح و واضح تر شد، احساس کرد چشمانش پر از اشک شده و نتونست جلوی گریه اش رو بگیره.

صدای باز شدن در پشت سرش باعث شد برگرده و سریع صورتش رو پاک کنه.

مردی قد بلند و کاملا رسمی وارد اتاق شده بود، اون بلافاصله تشخیص داد که شخص کیه. برای همین با احترام سرش رو خم کرد و شخض هم سری تکون داد. شخص کنارش ایستاد، شونه ها و دست هاش می لرزید.

«نگفتی به اینجا میای...غیر منتظره اس...»

بعد مکثی کوتاه گفت: « آخرین باری که من و تو کنار هم ایستادیم، تو فقط ده سالت بود، تهیونگ»

صدای شخص براش مثل زمزمه بود و دلش بیشتر به درد اومد اما سعی کرد دردش رو پنهان کنه، خاطرات روز دفن مادرش به ذهنش برگشت و یادش افتاد.

«مدت زیادی از اتفاقات تلخ کودکیت میگذره، فکر می کردم برای دیدن همدیگه خیلی دیر شده باشه.»

تهیونگ سری تکون داد: «درسته آقای چوی»

آقای چوی نفس عمیقی کشید: «میدونستم تو هنوز با خاله‌ات ارتباط داری و با س-س-سوبین در-در تماسی... ولی واقعا شوکه کننده اس که... تورو میبینم...»

تهیونگ: « عمو خیلی شکسته شدی... »

آقای چوی نفس عمیقی کشید: « سوبین تنها پسرم بود... درکش هنوز برام سخته... »

تهیونگ لبخند تلخی زد و با دلواپسی شونه های مرد پیر رو ماساژ داد.

« خاله رو هنوز ندیدم... و حتی سویئون رو هم ندیدم، به اینجا اومدم تا بهتون تسلیت بگم و اگه بتونم بهتون کمک کنم... تا... قاتل رو پیدا کنیم... »

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Dec 05, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Destin|سرنوشتWhere stories live. Discover now